🍂 🔻برشی از کتاب ققنوس فاتح ستون گردان حبیب ، لحظه به لحظه به ارتفاعات (علی گره زد) نزدیک و نزدیک تر می‌شد، برادر محسن هم چنان که پیشاپیش ستون حرکت می کرد، با رسیدن نیروها به بالای تپه ای کوچک ، ناگهان متوقف شد. نگاهی به آسمان انداخت و بعد رو به نیروها فریاد زد: ((نماز، نماز! برادرها نماز را فراموش نکنند.)) با این نهیب، ستون حبیب می‌رفت تا از حرکت بایستد که برادر محسن فریاد زد: ((نایستید، بدوید! نماز را به  دورو (در حالت دویدن) می‌خوانیم. هرکس به پشت نفر جلویی دست تیمم بزند! نماز را به دورو می‌خوانیم.)) یک لحظه خم شدم، دست بر خاک زدم و تیمم کردم .همان طور که داشتم جلو می‌رفتم ، مشغول به نماز شدم: بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین... ایاک نعبد و ایاک نستعین... عجب نمازی بود! به راستی نجوای عشق بود. زبان ها ذکر می‌گفتند و بدن ها هر یک به گوشه ای در جنب و جوش بودند.... @defae_moghadas 🍂