🍂
🔻
#کربلای۴__گردانکربلا ۱۸
حسن اسدپور
با شهادت کریم کجباف، زانوی غم بغل زدیم و در فراقش سر به گریبان بردم. لحظه لحظه خاطراتش ناخودآگاه در ذهنم رژه رفتند و با حسرت روزهای گذشته را مرور کردم.
یادش بخیر آنروز، صبح سردی در اردوگاه پلاژ بیدار شده و برای وضو از چادر خارج شدیم!
کریم کجباف زیر چند پتوی گرم خوابیده بود و بیدار نمی شد!
یکی یکی ، وضو گرفته، درحالی که بخار از دست های خیسمان بلند می شد ، داخل چادر شدیم!
از اینکه " کجباف" همچنان در بستر نرم و گرمش جا خوش کرده بود خیلی زورمان آمد!! 😬
علی رنجبر و اکبر شیرین علیه کجباف متحد شدند تا او را به هر قیمتی شده از زیر پتو بیرون بکشند!
من و احمدرضا هم جانب کجباف را گرفتم و کل کل کردن شروع شد!
در خلال صحبت ها، کجباف به آرامی سر از زیر پتو بیرون آورد و گفت:
" حسن جان ، مرحبا !
از تو خوش آمد. دختر خاله ای دارم ، خوب و محجبه!
مناسب توه .
ان شاءالله بعد از عملیات یادت باشد ، صحبت کنم تا با هم فامیل شویم! ☺
من هم از کجباف تشکر کردم!
احمدرضا ناصر از کجباف خواست تا جانب انصاف را نگهدارد چرا که او هم از طرفداران او بود!
کجباف با متانتی خاص و با آرامش گفت:
" احمد! هر چند قیافه مناسبی نداری اما از آنجا که همشهری هستی، برایت فکری خواهم کرد... با خاله .... صحبت می کنم، به من محبت دارد، حتما برای دخترش قبول خواهد کرد!!
لحن علی رنجبر هم تغییر کرد و گفت:
" کریم ما سالهاست با هم رفیق و هم رزمیم! .... عملیات بدر را فراموش کردی .... شوخی های مرا به دل نگیر ....
و شهید علی اکبر شیرین هم فی بالبداهه سخن را عوض کرد و از "کریم کجباف" و شجاعت گفت و از لطافت و بزرگیش ..!!!
کجباف با تمام هنر و ظرفیت شوخی اش، خیره در چشم علی رنجبر و اکبر شیرین نگاه کرد و گفت:
" هر چند که از شما دو نفر چندان دل خوشی ندارم اما چه کنم با این دل؟!
چه کنم با این دل که رئوف و نازک است! "
کافیه!
التماس نکنید!
بعد از عملیات اهواز رفتم برای شما هم صحبت می کنم"!!!
از کریم تشکر کردیم و پتو زیر بغلش گذاشتیم و...
وقتی کجباف خواست از چادر خارج شود، گفت:
" آقایان، این مبحث مهم بین خودمان بماند"!
(چادرها به فاصله نسبتا کمی از هم قرار داشت)
👇👇👇👇