🍂 🔻 1⃣3⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم یه ربع به یازه شب بود. کریم گفت برو پُست بعدی رو صدا کن . خسته شدی . اسلحه رو بده به من . با اینکه خسته بودم دلم نمی خواست برگردم اما چاره ای نبود . اگه از الان خودم رو خسته می کردم ، فردا از گشت زنی تو شهر خبری نبود. خدا حافظی کردم و آمدم توی آسایشگاه و هوشنگ امیری رو صدا کردم. بنده خدا تو خواب ناز بود. اولش مثل من گیج می زد اما وقتی حواسش سرِ جا آمد بدون حرف و حدیثی بلند شد که بره سرِ پُستش . خیلی آرام گفتم هوشنگ جان اول به شیشه نگاه کن و نفر بعد از خودت رو پیدا کن بعد برو . سری تکان داد و رفت و من هم آرام رفتم بالای تخت و پتو رو کشیدم رو سرم .... صدای اذان صبح بلند شد. چشمها را که باز کردم دیدم بیشتر بچه ها هنوز خواب هستند . پایین آمدم و رفتم چراغ رو روشن کردم و با صدای بلند داد زدم برپا.... برپا....هنوز خوابیدید. یالا پاشید . نماز قضا شد . هنوز از در نرفته بودم بیرون که صدای سید جواد به نفرین بلند شد . خدا لعنتتان کنه که تا صبح نگذاشتید درست بخوابیم . باقی لعن و نفرینش را نشنیدم . صبح سحری سوز سرما می آمد. آب شیر هم سرد بود ... دندان هایم به هم می خورد . وضو گرفتم و رفتم نماز خانه . یواش یواش صف نماز جماعت بسته شد . اولین نمازصبح در شهر شادگان . بعد از نماز دعای عهد خوانده شد . آقا جواد هم بچه ها رو دور خودش جمع کرد و گفت من امروز می روم آبادان . قرار شده آموزش شما تو آبادان باشه . امروز شما می تونید با اجازه فرمانده سپاه با یکی از بچه های بومی تو شهر بگردید . اما کسی حق نداره بدون اجازه و تنهایی بره تو شهر ، حواستون هست؟ بچه ها هم چَشمی گفتند که یعنی خیالت راحت باشه . یواش یواش هوا داشت روشن می شد . دیگه باید با خواب خدا حافظی می کردم . احساس می کردم با قبلِ خودم تفاوتی پیدا کردم . چون اولین نگهبانی رو دیشب تجربه کرده بودم . یادِ پارس سگه افتادم و چشم های برق زده اش و ترسی که به جانم افتاده . جنگ داشت من رو از بچه گی در می آورد . طلوع قشنگ آفتاب را نگاه می کردم . خداحافظی شب و آمدن روز ، من رو به وجد آورده بود . روزی نو و حوادثی که منتظر ما بود . دلم به قار و قور افتاده بود . خواب هم از سرم پریده و هوشیارِ هوشیار بودم . شروع کردم به قدم زدن توی محوطه سپاه . تا دیروز بال بال می زدم تا به جبهه بیام و حالا رسماً یه رزمنده بودم. اسلحه به دستم گرفته بودم و یک ساعتی از عمرم رو نگهبانی داده بودم. بعد از قدم زدن توی محوطه رفتم سمت سالن غذا خوری . درب رو باز کردم و دیدم روی میز ها نان و پنیر توی بشقاب برای صبحانه گذاشته شده اما هنوز کسی به غذا خوری نیامده بود . به ساعتم نگاه کردم ، عقربه کوچیکه داشت خودش رو می رسوند به ساعت هفت و نیم . درب سالن باز شد . یکی یکی بچه ها پیدایشان شد . انگاری رفقا هم مثل من حریف غُرغُر کردن های معده خالی‌شان نشده بودند . با آمدن بچه ها صداها هم اوج گرفت. آشپزخانه از خلوتی در آمده بود . یواش یواش نیروهای سپاه هم خودشون رو به آشپز خانه رساندند . بین تازه واردین ، یه آشنا پیدا کردم . کریم شادگانی . رفتم پیشش و سلام کردم . نگاهم کرد و گفت به‌به رزمنده ، چه طوری ؟ گفتم الحمد و لله . کریم گفت داش ابرام ، درست گفتم؟ گفتم بله . گفت ها باریکلا . بعد از صبحانه میایی بریم تو شهر کنار رودخونه ؟ گفتم ، حتما میآم . کریم گفت شانس داشتی شما . گفتم چه طور ؟ گفت امروز جمعه است و صبحگاه تعطیله . وگرنه باید بعد از صبحگاه کلی توی محوطه می دویدیم . بعد صبحانه می خوردیم و دیگه شهر رفتن منتفی بود . کریم پا شد و رفت و دو تا چایی آورد و گذاشت سر میز . شروع کرد لقمه گرفتن و خوردن . گفتم آقا کریم پس شکر کو ؟ گفت اینجا چایی رو خودِ آشپز ها شیرین می کنن . لقمه گرفتم و مشغول خوردن شدم . اصلا حواسم به بچه ها نبود . ذوق زده بودم . تا چند وقت پیش خواب اینجا رو هم نمی دیدم اما الانه رفیق هم پیدا کردم . بچه ها غرق شلوغ کاری بودند . اما من داشتم تند تند نان و پنیر و چای می خوردم . نگاه کردم به بچه های مدرسه مون . پیش خودم گفتم ، تا دیروز توی مدرسه تو سر و کله هم میزدیم حالا اینجا با این همه فاصله نشستیم دور یه میز و داریم گل می گیم گل می‌شنویم . رو کردم به کریم و گفتم آقا کریم فامیلی شما چیه ؟ گفت چه فرقی می کنه که فامیلی من رو بدونی؟ من کریم هستم والسلام . گفتم آخه این طوری که نمی شه!گفت ، آقا ابراهیم خیلی هم خوب می شه . عزیزم که تو باشی ، جات خالی . دلی از عزا در آوردم . خیلی صبحانه چسبید . یاد حرف مادرم افتادم که می گفت آدمِ گشنه اگه سنگ هم جلوش بگذارند ،می خوره . من که تا قبل از آمدن به جبهه بدون کره و مربا و نان تازه ، صبحانه نمی خوردم ، حالا با اشتیاق داشتم صبحانه ای می خوردم که نه نانِ تازه داشت و نه خبری از کره و مربا بود . ادامه دارد @defae_moghadas 🍂