🍂
🔻
#در_قلمرو_خوبان 2⃣3⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
..... و اسرائیل را به سقوط می کشانیم . روزی را نزدیک خواهیم کرد که اسرائیل چنان بترسد و در فکر این باشد که مبادا از لوله سلاحمان به جای گلوله ، پاسدار بیرون بیاید..... ما با اتکا به سلاح ایمانمان می جنگیم .... نه با آتش جنگ افزار های مادی مان....
جاوید نشان حاج احمد متوسلیان
┈┄═✾🔸✾═┄┈
غرق افکارم بودم که دستی محکم خورد به پشتم. برگشتم ببینم کی بود؟ دیدم هیشکی پشتم نیست . تا سرم برگشت دوباره یکی زد پشتم . بلند شدم ببینم کیه داره اذیتم می کنه، دیدم هوشنگ خانِ امیری پشتم ایستاده. گفتم هوشیخان چرا اذیت می کنی؟ گفت دیشب هاپو نیامده بود سراغت؟ گفتم چرا ! گفت عین من . این هم پستی من رفت دستشویی که یه دفعه دیدم توی تاریکی دوتا چشم عینهو چراغ قوه زُل زده به من. تا به خودم بیام دیدم داره پارس می کنه. من هم از ترس یه نعره زدم، بیچاره سگه فرار کرد.....
برگشتم ببینم آقا کریم کجاست، دیدم غیبش زده.... تازه متوجه شدم دستشویی رفتن کریم شادگانی، بهانه بوده. می خواستن ما با فضای نگهبانی و نترسیدن آشنا بشیم. حالم گرفته شد . تو دلم گفتم یکی طلب من، کریم خان! حالا من رو سرِ کار میگذاری . بعد به هوشنگ گفتم، هوشنگ، بیا از بقیه بچه ها بپرسیم ببینیم سرِ اونها هم همین بازی رو در آوردن؟ وقتی از بقیه بچه ها سوال کردیم ، ماجرا ی دستشویی رفتن آقایان لو رفت. جمع شدیم کنار هم و نقشه کشیدیم برای شبِ بعد تا ما هم به کریم شادگانی و رفقاش یا رَکب مشتی بزنیم.
از آشپزخانه آمدم بیرون. دیدم کریم و چند تا از آقایان بومی دارند به ما نگاه می کنند و با شیطنت می خندند . گفتم حالا صبر کنید . عمراً اگه بتونید حالِ ما رو بگیرید . رفتم سمت کریم و گفتم ، آقا کریم کی بریم شهر کنار رودخونه ؟ گفت حالا زوده. ساعت ده خودم میام توی آسایشگاه . نری بخوابی، آقا ابراهیم.....
گفتم ، نه بیدارم .
ساعتم رو نگاه کردم ، هنوز نُه نشده بود. رفتم سمت آسایشگاه . پریدم بالای تخت و دراز کشیدم ..... با صدای .....
خدا قسمت کرد و من هم راس راسی شدم نیروی آموزشی . راهی که به عملیات منتهی می شد . رفتم پیش هوشنگ . گفتم آقا هوشنگ می خواستم یه چیزی بهت بگم که از فکر تلافی در آوردن بیرون بیایی. هوشنگ گفت چیه ؟ کریم مخ تو تلیت کرد؟ پسر من و تو دیشب داشتیم سکته میزدیم ، حالا تو می گی از خیرِ تلافی کردن بگذرم؟ نه داداش! من حالِ این کریم خان را می گیرم . گفتم بابا چرا قاطی می کنی؟ این بابا کلیه اش مشکل داره. شب ها که سرد می شه موتور کلیه اش روشن می شه. همین . این که نقشه کشیدن نداره . هوشنگ سرش رو انداخت پایین و گفت داش ابرام خدایی وردی ، چیزی تو گوشت نخونده؟ گفتم هوشنگ واقعا تو یه آدم کینه ای هستی! ما آمدیم جبهه که برای خدا بجنگیم . هنوز تو حال و هوای تهران و بچه بازی هستی.... خجالت بکش. هوشنگ سرش رو بالا آورد و گفت ، حالا یه فکری می کنم ، جوش بیخود نخور...
با هم راه افتادیم سمت وضو خانه. دست نماز گرفتیم. صدای اذان ظهر از بلند گو پخش شد . رفتیم نماز خانه و توی صف نشستیم. دیدم که یه روحانی آمد توی نمازخانه و رفت ایستاد رو به بچه ها . صف اول چند تا از بچه های ما بودند . حاجی سلام و علیک کرد و گفت برادران عزیزم خدا به شما اجر بده که از شهر و دیارتون آمدید اینجا . امام به شما افتخار می کنه . من که خاک پای امام هم نمی شم . شما افتخار ایران هستید . اما من می خوام یه مسئله شرعی براتون بگم. عزیزانی که از تهران آمدید ، حتما می دونید که نماز های چهارکعتی در سفر دو رکعتیه یعنی شکسته است. بنا بر این لطف کنید برید صف دوم . برادرانی که نمازشان کامله بیان صف جلو . صف نماز جابجا شد . سید جواد و داداش و نجار آمدند پیش ما . از قضا کریم هم آمد کنار هوشنگ. دستهاشو باز کرد و هوشنگ رو بغل کرد و بوسید . هوشنگ هم گفت خودم نوکرتم... بابا بی خیال . امشب اصلا من جای شما نگهبانی می دم . بالاخره باید عادت بکنیم به این جور شرایط . کریم هم گفت امشب هم با هم پست می دیم تلافی دیشب رو در میارم . دیگه هر طور شده تنهاتون نمیگذارم.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂