❣
🔻
شهادت یاران
در محاصره والفجر ۸
..صحنه میدان با آنچه فرمانده اطلاعات محور توصیف کرده بود زمین تا آسمان تفاوت داشت.
🔅 خستگی بر وجودمان مستولی شده بود، حتی توان بلند کردن اسلحه را نداشتیم، حمایل ها که قمقمه ها و تجهیزاتمان بر آن بود را از خود جدا کرده و به گوشه سنگر انداختیم. خشابها را عوض کردیم و بجز یک خشاب سینه بندهای خشاب را هم به کناری گذاشتیم، پوتینها که از گِل میدان سنگین شده بودند از پا در آوردیم، با در آوردن پوتین انگار سبک شده و قادر به پرواز بودم، سکوت در میدان حکم فرما شده بود، ساعتی گذشت دیگر خبری از شلیک عراقیها نبود، صدای PMPهای خودی بگوش می رسید که در حال گاز دادن بودند، به حسن رو کردم و گفتم بچهها دارن میرن عقب، تا عراقیها مشغول زخمی هایشان هستند برگردیم، گفت زیر خاکریز دشمن هستیم لوله دوشکا را می بینی! زخمی هم داریم تکان بخوریم می زنندمان، اوضاع را که اینجور دیدم گفتم شما بمانید من می روم. برای خروج از سنگر نیم خیز شدم که حسن پایم را محکم گرفت و گفت قولت یادت رفت؟ (من و حسن به کرات به هم قول می دادیم اگر زخمی یا شهید شدیم آن یکی برش گرداند) گفتم نه ولی تو سالمی بلند شو بریم، در جواب گفت اگر تو بری شاید زنده برسی ولی حتماً عراقیها متوجه ما می شوند و ما را می زنند، بمان فردا همه با هم می رویم، با حرف او و تائید فواد من به جای خود باز گشتم .
🔅 هوا که گرگ و میش شد، با آب قمقمه وضو گرفتم نمازم را خواندم سکوت میدان و نسیم سرد زمستانی واقعا ً دلچسب بود ولی نه زیر خاکریز دشمن،
بغض غریبی گلویم را می فشرد خوب به میدان نگاه کردم نسیم سردی در حال وزیدن بود، پیکر شهید مصطفی بصیرپور که به روی اسلحه آرپی جی اش سجده کرده بود کاملاً قابل شناسایی بود تعدای از بچه های ما در میدان افتاده بودند، در مقابل سنگر، تعدادی از پیکر شهدای گردان های دیگر و تعدادی هم اجساد عراقی روی هم انباشته شده بود، بچه ها را برای نماز از خواب بیدار کردم و خودم در حالی که زانوانم را بغل کرده بودم به دیوار سنگر تکیه دادم و دیگر چیزی متوجه نشدم، ناگهان با تکان فواد از خواب بیدار شدم ساعت نزدیک به یازده و ربع بود، فواد گفت داریوش عراقیها دیدنمان، گفتم کجا؟ گفت خاکریز مقابل سنگر را نگاه کردم سه نفرم نظامی کلاه قرمز تا سینه خود را به بالای خاکریز کشانده بودند یک نفر از آنها تیربار را روی خاکریز قرار داد و به طرف اجساد مقابل سنگر هدف گرفت طولی نکشید که صدای نفیر گلوله ها در فضای میدان طنین انداز شد، به بچهها گفتم اگر کسی تیر خورد از جایش تکان نخورد و گرنه همه ما را می زنند، در همین اثناء ناگهان تکان شدیدی خوردم، نگاهی به پایم انداختم دیدم از وسط ساق پایم انگار که مفصلی دیگر داشته باشد پایم چرخیده و کف پایم روبه آسمان است..، نگاهی به ساعتم کردم، یازده و بیست و پنج دقیقه صبح روز 64/11/27 را نشان میداد، به محض اینکه ساعت را در جیب بادگیر گزاشتم، ناگهان صدای زنگی شدید در گوشم پیچید و تمام بدنم جمع شد، دقیقاً مثل گرفتگی عضلات، دود و خاک و بوی تند باروت در فضای سنگر ( که دیگر گودالی شده بود) پیچید، لحظاتی طول کشید که با کشیدن دست و پایم خود را از حالت گرفتگی رها کردم، به سمت راستم نگاه کردم باورم نمی شد، فواد همانگونه که دست روی دست داشت و پاهایش را دراز کرده بود جان به جان آفرین تسلیم کرده بود، خمپاره درست بر سر او نشسته بود از بالای ابرو جمجمه نداشت، صحنه بسیار دلخراشی بود ولی آنقدر سریع اتفاق افتاده بود که حتی فرصت جابجا کردن دست ها را پیدا نکرده بود، به سمت چپ برگشتم از سمت چپ همانطور که نشسته بودم به زمین افتادم، حسن را دیدم در حالی که از ناحیه کوچکی در پشت سرش خون فواره می زند دست راستش را بسوی قلی میکشید، چند بار صدایش کردم برگشت و بروی دست چپم افتاد، پس از چند لحظه که در چشمهایم نگاه کرد به ملکوت اعلا پیوست، نمی دانستم چه کنم قلی کاملاً مات و مبهوت فقط نگاه می کرد، از بینی و گوشه ی چشمان و گوش های حسن خون گرم به آرامی فرو میریخت....
بخشی از خاطرات برادر آزاده
داریوش یحیی
@defae_moghadas
❣