🍂 مسئول آموزش پادگان، که لباس خاکی رنگ به تن داشت، جلوی صفها قدم می زد. یک دفعه چشمش به من افتاد. همین که مرا دید، انگار به برق وصلش کردند. با صدای بلند فرمانده را صدا زد و گفت: «.... آقای ابرقویی... وای، وای این بچه چیه با خودتان آوردین؟ دست مرا گرفت و از صف کشید بیرون ..... . °°°° در افکارم غرق بودم که یک دفعه با فریاد سرباز عراقی به خودم آمدم. او سر تیربارش را به طرفم نشانه رفته بود و یک بند فریاد می‌کشید. ناگهان همان سرباز سیه چرده لاغراندام که کلاهم را برداشته و نشانم داده بود، پرید جلویم و با تیربارچی صحبت کرد. تیربارچی می خواست مرا بکشد و کوتاه هم نمی آمد. او بالای سر یک جنازه نشسته بود و مدام فریاد میزد: «أخي أخي!، فهمیدم برادرش چند دقیقه پیش با آتش تهیه ما کشته شده است. به همین دلیل می خواست برای تلافی مرا بکشد. آن سرباز لاغراندام وقتی نتوانست با صحبت متقاعدش کند، با لگد زد زیر لوله تیربار و آن را چند متر آن طرف تر پرت کرد. سرباز لاغر لگد دیگری به سینه تیربارچی زد و او پخش زمین شد. بعد دست مرا گرفت و با سرعت برد پشت خاکریز. تا پایم رسید آن طرف خاکریز، عراقی ها در چشم به هم زدنی مثل مور و ملخ ریختند دورم. تا چشم کار می کرد سرباز عراقی بود که اطرافم حلقه زده بودند و با بهت نگاهم می کردند. سربازی که دلش با من مهربان شده بود نمیدانم یک دفعه کجا غیبش زد. بعضی ها برایم شکلک در می آوردند، بعضی ها می‌خندیدند. یک دفعه صدایی از آن طرف جمعیت شنیدم که می گفت: تفرقوا... تفرقوا' حجم آتش تهیه خودمان زیاد بود و جمع شدن این همه سرباز در یک نقطه از نظر فرمانده عراقی ها خطرناک بود. سربازها متفرق نشدند. سه تا مجروح آوردند گذاشتند کنارم. یکی از آنها کمال رضایت بود. از دیدن هم شوکه شدیم. با خوشحالی گفت: «مهدی صد بار خودم را لعنت کردم چرا تو را صدا زدم، فکر کردم تو مردی پسرا، سرباز جوان سیه چرده دوباره پیدایش شد. دو تاقمقمه آب چند تا خيار و سیب توی دستش بود. در یکی از قمقمه های آب را باز کرد و داد دست من و دیگری را ریخت روی سرم و تندتند شروع کرد به دست کشیدن توی موهایم. بس که خاک، گل و دود و سیاهی انفجار روی موهایم نشسته بود انگشتانش به سختی لابه لای موهایم فرو می رفت. سعی کرد سرم را بشوید و با حوله خشک کند. میوه هایی را که سرباز کنارم گذاشته بود برداشتم و با بچه های مجروح تقسیم کردم. عراقیها بهت زده رفتارهایم را نگاه می کردند. در همین گیرودار فرماندهای، که درجه های زیادی روی شانه و مدال هایی به سینه داشت، آمد، دست مرا گرفت و با خودش برد. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂