🍂 🔻 0⃣6⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم رفتیم و ساک هایمان را برداشتیم و لباس های نویی که داده بودند تن کردیم و کهنه ها را درون ساک گذاشتیم و ایستادیم تا اعلام کنند برویم سوار شویم . بوی اسفند در فضا پخش بود که باسلام و صلوات رفتیم و سوار شدیم ... جواد آقای گرامی هم به عنوان سرپرست به همه ، حتی بچه های شادگان معرفی شد . مربی ها ایستاده بودند کنار اتوبوس ها و بچه ها داخل با مربی ها وداع می کردند . قرار بود هر اتوبوسی که تکمیل شد حرکت کند . در میان خنده و گریه از شهرِ خاطره و زخم خورده از کینه دشمن راه افتادیم ..... و این آغازی شد که در پایانِ آموزش شروع شد . بَه بَه .... چه شروعی و چه راه زیبایی که به بهشت جبهه ها ما را می برد .... و حالا بر خودم تکلیف می دانم از تمام عزیزانی که من را با جبهه ها آشنا کردند و یاریم کردند تا قدم هایم خاک مقدس جبهه و خط مقدم را ببوسد و در آن بهشت زمینی راه برود ، یاد کنم . اول از همه خدایی که عاشق شدن را نصیبم کرد . خدا جان من دوستت دارم .... بنده ات را در یاب.... عزیز برادرم بهزاد که در همه مراحل زندگی ام یار و یاورم بود ..... شهید سید علی رئیسی اسکویی .... جاوید نشان فرهاد بجنوردی که درقله های بازی دراز آسمانی شد ... مدیر خوب و مهربان و خیلی خیلی عزیزم ، مرحوم جواد گرامی ... از شمار خارج است اسامی دوستانی که مرا همراهی کردند . و اما عزیزان . این پایان فصل اول بود . حتما در فصل دوم خاطرات را پی گیری نمایید . من پیام آور روزهای عشق و شهادتم . یا علی مدد محمد ابراهیم ادامه دارد @defae_moghadas 🍂