🍂 🔻 6⃣6⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم برادر بحرالعلوم، فرمانده یکی از محورها که مسیولیت ما به گردن او افتاده بود پیشاپیش ما ایستاد و... سر را بالا آورد و با نگاهی به بچه ها ، گفت : خوش آمدید رفقای من . فرمان امام را خوب انجام دادید . وقتی امام حسین در غروب عاشورا ندای هل من ناصر سر داد ، شماها صدای امام غریب را شنیدید . شما لبیک گفتید . خدا به شما اجر بدهد که با این سن و سال کم از پشت میز و نیمکت مدرسه به دانشگاه جبهه ها آمدید . درس اول این دانشگاه ولایت پذیریه و درس دوم ایثار و شجاعته . اما در عین حال نباید دشمن رو دستِ کم گرفت . مبادا فردا روزی که به خطوط مقدم اعزام شدید ، بی احتیاطی کنید . مبادا به فرمانِ مسئولان کم توجهی کنید . خط مقدم با آموزشگاه نظامی خیلی فرق داره . تو آموزش کسی قصد کشتن شما رو نداره . اما خط مقدم ، دشمن با تمام قدرت ایستاده تا به ما تلفات وارد کنه . شما امید انقلاب و امام هستید . باید همانطوری که در آموزش ها نحوه بکار گیری از سلاح رو یاد گرفتید ، نحوه جنگیدن رو هم تجربه کنید . آنجا آموزش دیدید و اینجا باید تجربه درست جنگیدن رو هم بدست بیارید . خُب . من زیاد خسته تون نکنم . هم کار دارم و هم شما تازه رسیدید . چون باید برای جابجایی برادرانی که مدتها تو خطوط مقدم بودند هماهنگی صورت بگیره ، شاید چند روزی در این آمادگاه معطل بشید . اما به هیچ وجه نباید از اینجا بیرون برید . چرا ؟ چون زمان جابجایی و اعزام نیروها متغیره . هر وقت دستور رسید ، نیروها باید در دسترس باشند تا بی خودی معطل نشیم . اگر لازم باشد و مسئولان صلاح بدانند خودشان برای بیرون رفتن شما از آمادگاه مجوز خواهند داد که البته فقط برادر عزیزم آقای گرامی حق بیرون بردن شما را دارند . الان هم می توانید بروید حمام و کارهای ضروری دیگه ای که دارید انجام بدید . آقای گرامی لطف کنید یه نماینده انتخاب کنید تا برای بچه ها از تدارکات اورکت بگیرند . اینجا هوا گاهی بارانی می شه و سرد . برادر گرامی بچه ها در اختیار شما . فعلا خدا نگهدار تا ان شاءالله وضعیت شما مشخص بشه و من بیشتر خدمت شماها باشم . آقا جواد گفت : الان همه با هم می ریم برای خوردن صبحانه . از هم به هیچ وجه جدا نمی شیم . اینجا رفت و آمد زیاده ولی بدون برگه خروج ، کسی نه می تونه بیرون بره و نه از بیرون بیاد داخل . یا الله پاشید بریم برای صبحانه . راستی تا یادم نرفته شوخی کردن و مسخره بازی هم نداریم . حفظ آبرو کنید . بچه بازی و این چیزا تمام شد . بعد از صبحانه در اختیار خودتون هستید . فقط نجار و سید جواد بعد از صبحانه برای گرفتن اور کت بیاین پیش من تا معرفی تون کنم به برادرای تدارکات . هنوز آقا جواد والسلام رو نگفته بود که آزادی یا همون داداش بلند گفت ، حمله به طرف غذا خوری . مردیم از گشنگی ... آقا جواد داد زد ، چه خبره بابا ! مگه من نگفتم مسخره بازی در نیارید . ... ای بابا ! تا من نگفتم کسی بیرون نمی ره ها . منظم باشید . همه به ما نگاه می کنند ببیند بچه های تهران چقدر منظم و مرتبند . آبرو داری کنید . والله. بهزاد پاشو . همه پشتِ بهزاد آرام راه بیافتید . سالن غذا خوری مشخصه . با تهدید های آقا جواد دیگه کسی شوخی نکرد . رفتیم بیرون سمت سالن . هنوز شلوغ بود . نیروها زیاد بودند و درهم و برهم . یه تعداد معلوم بود تازه از خط برگشته بودند ، یه عده هم تازه از آموزش برگشته بودند . مثل ما . بالاخره نوبت ما هم رسید . توی هر سینی پلاستیکی یه نان لواش بود و یه ذره پنیر . والسلام . توی فلاکس های بزرگ هم چای شیرین . لیوان هم پلاستیکیِ دسته دار که همه یه شکل بود . قرمز . وقتی چایی توی لیوان ریخته می شد ، یه لایه چربی هم روی چایی می بست . اما آدام گشنه ، چی ! سنگ هم بهش بدی می خوره . صبحانه را خوردیم . اینجا دیگه موقعیتش نبود داد و قال کنیم و قاه قاه بخندیم . البته شیطنت توی ذات بچه ها بود . ولی فعلا تهدید آقا جواد اثرش را گذاشته بود . هر کی زودتر صبحانه اش را خورده بود بیرون رفت . من و سید جواد و محمود و نجار ، با هم بیرون آمدیم . من گفتم بچه ها بیایید بریم یه چرخی بزنیم تو پادگان ببینیم چه خبره و کجا به کجاس . سید جواد گفت ، من و نجار باید بریم پیش آقا جواد تا ما رو معرفی کنه به تدارکات . من هم گفتم به سلامت تدارکاتی . بیا محمود بریم ببینم اینجا چه خبره . ادامه دارد @defae_moghadas 🍂