🍂
🔻
#در_قلمرو_خوبان 7️⃣6️⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
... با محمود رفتیم توی حیاط برای گردش و پیدا کردن حمام . از دیروز صبح کله سحر که رفته بودیم مانور و بعد همین جور یه کله آمدیم اینجا . بدن عرق کرده و لباس ها خاکی . بعد هم که زیر باران مانده بودیم ! اصلا شانه به موها نمی رفت . لباس هایمان کثیف و شوره زده بود . ته حیاط چسبیده به دیوار ده دوازده تا حمام درست کرده بودند . کنار حمام ها هم یه تانکر بزرگ آب بود . تعجب کردیم ! مگه اینجا لوله کشی آب نیست ؟ پس چرا تانکر آب گذاشتند؟ چند نفر چفیه هایشان را از لباس های کثیف پر کرده بودند و منتظر خالی شدن حمام بودند . دو سه تا تشت پلاستیکی هم بود که توی آنها لباس انداخته و آب و تاید ریخته بودند تا خیس بخوره . از بچه هایی که منتظر نوبت حمام بودند پرسیدم ، برادرا ، آبِ حمام گرم هست؟ کی خلوت میشه؟ این تانکر آب برای چیه؟
چند نفری به من نگاه کردند و با لهجه عجیبی گفتند، بچه کُجونی؟ ای پسره چه چشایی داشته بید! اسمت چی بید؟ ایی یکی سفیده، او یکی سیاه! بعد همشون زدند زیر خنده !
به محمود نگاه کردم . اون هم تعجب کرده بود . گفتم بابا من سه تا سوال کردم ، شما ده تا ! چه خبره داداش ؟ یکی از جمعشون جلو آمد و گفت ، دلخور نشو .این بچه ها اهل لرستانند . تعجب کردند که شما دو نفر چقدر با هم فرق دارید! تو که چشات سبزه و سفیدی، رفیقت سیاه و مو فرفری . تعجب کردند، به دل نگیرید .
گفتم خدا خیرت بده فارسی گفتی من هم متوجه شدم . گفت ما هم فارسی گفتیم ، اما با لهجه خودمون. اینجا گاهی آب قطع می شه. برای همین تانکر آب گذاشتند . گاهی هم آب گرمه و بیشترش سرد. آخر شب که بشه خلوت تر می شه . گفتم خدا پدرت رو بیامرزه .
دستش رو آورد جلو و گفت کرمعلی هستم بچه درود . از اطراف خرم آباد . با کرمعلی دست دادم و گفتم من محمد ابراهیمم و ایشون هم محموده. تازه از آموزش آمدیم اینجا برای رفتن به خط . من بچه تهرانم و ایشون هم اهل شادگانه. کرمعلی با همون لهجه خودشون به رفقاش حرف های من رو تکرار کرد. از کرمعلی خدا حافظی کردیم و راه افتادیم برای کشفیات دیگه. همچین که از لرها دور شدیم، زدیم زیر خنده . محمود گفت تو ایران چقدر لهجه های عجیب و غریب هست . من هم گفتم آره این ها همش می گفتند بید، بید . ایی سفید بید، ایی سیا بید .
راهمون رو کج کردیم سمتِ جایی که خیلی شلوغ بود . اسلحه ها رو روی میز چیده بودند و یکی داشت شماره اش رو می خواند و یکی هم یادداشت می کرد توی دفتر و اسم و مشخصات می نوشت. توی صف یکی داد زد من فقط بی بی می خوام، اونی که داشت اسلحه ها رو می آورد، گفت برید خدا رو شکر کنید که ام یک و ژ سه ندادیم به بهتون. واسه من بی بی می خواد ! چه پر توقع . من و محمود شاخ در آورده بودیم . یعنی چی بی بی
می خوام ؟ اینجا ننه هم می دن؟ دَدِه هم لابد می دند . از هیاهوی دم در اسحله خانه چیزی نفهمیدیم . من رو کردم به محمود و گفتم بیا بابا برگردیم به آسایشگاه . الان وقته چرت زدنه . هیشکی نیست . راه افتادیم سمت آسایشگاه و در رو که باز کردیم ، وا رفتیم ! چه بلبوشویی بود . شلوغ و در هم برهم . سر و صدا با لهجه لری و عربی و اصفهانی ..... چاره ای نبود . رفتیم سر جایمان و دراز کشیدیم بلکه خستگی مانور و راهی که آمده بودیم از تن بیرون بیاد . از بلندگو صدای نوحه آهنگران پخش می شد . چند دقیقه نگذشته بود که صدای نوحه قطع شد و اعلام کردند برادرانِ تهرانی و شادگانی هر چه سریعتر بیرون به خط شوند . اول محل ندادم . محمود هم خودشو زد به خوابیدن، اما نه! ول کن نبودند . کلافه و خسته بلند شدیم و پتو ها رو تا زدیم و رفتیم بیرون ....
جواد آقا ایستاده بود و داشت با نجار حرف می زد . به جمع رفقا که رسیدیم ، آقا جواد گفت ......
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂