🍂
🔻
#در_قلمرو_خوبان 1⃣7⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
سید جواد اور کت ها را دانه دانه تحویل بچه ها داد و امضا گرفت . هر چند بزرگ تر از هیکل ما بود اما توی سوز سرمای شب یا وقتی باران می آمد ، تنِ نحیف ما را گرم می کرد . چیزی به ساعت دو نمانده بود .
بچه هایی که نوبت حمامشون دو به بعد بود یواش یواش بقچه حمامشون رو داشتند می بستد . خنده دار بود . شده بود عین قدیم ندیما . بقچه به بغل رو به سوی حمام. من هم راهی شدم .
اگر مردم می تونستند ما را ببیند که با بقچه به بغل داریم می ریم حمام ، فکر می کردند ما از دلِ تاریخ گذشته بیرون آمدیم . حمام های خزینه دار و تاریک ....
تعداد بچه ها بیشتر از حمام ها بود . به اجبار نوبت گرفتیم . من دیدم تا نوبتم برسه خیلی طول می کشه . شلوار و پیراهن خاکی رو در آوردم و انداختم توی تشت . تاید هم ریختم توی تشت و آب گرفتم روش .... یه وقت فکر بد نکنی ها . شلوار گرم کن داشتم . لختِ لخت که نشدم . چفیه ام را بستم به گردنم و زیر پیراهنی رو هم اندختم روی لباس ها . به یاد مادرم افتادم که رخت و لباس هشت نفر رو می انداخت توی تشت مسی و هی چنگ می زد به لباس ها . ای مادر .... کجایی که ببینی ته تغاری داره رخت می شوره . لباس ها رو شستم و آب کشی کردم . چلاندم و بردم روی بند آویزونش کردم . دقت کردم دیدم نفر جلویی هنوز بیرون نیومده . رفتم در زدم و گفتم ، عمو ، اینجا حمام خونه نیست ها . یه کم سریعتر .... صدای داداش از داخل حمام آمد .... ای بابا .... دو دقیقه است آمدم تو . چه خبره ! گفتم زود بیا بیرون وگرنه در رو می شکونم میام با همون سر و کله کف مال شده می اندازمت بیرون ها ... گفت شتر در خواب بیند پنبه دانه . گفتم حالا من شدم شتر ! بعد با لگد به درب حمام کوبیدم ... داداش داد زد ، ای مردم به دادم برسید . با اره افتاده به جونم ..... از بیرون داد زدم ، نخودچی یه چیزی بگو که اینجا پیدا بشه . آخه اره ..... بچه های دیگه هم آمدند به کمک من . هی با دست پی زدند به درب حمام . یه دفعه دیدم درب باز شد و داداش یه نعره زد و دوباره درب حمام رو بست . از خنده دل درد گرفته بودیم . بالاخره با بیرون آمدن داداش نوبت من هم رسید . خوشبختانه بعد از من کسی نبود که هولم کنه . آب داغ و تنِ خسته ، عجب حال داره . سرِ صبر خودم رو شستم و بیرون آمدم . انگاری چند کیلویی سبک شده بودم . لباس های تمیزم رو پوشیدم و رفتم داخل آسایشگاه . از سید جواد اورکتم را گرفتم و امضا دادم . رفتم سر جایم نشستم . دلم یه چایی فرد اعلا می خواست اما چایی کجا بود ! غروب داشت می شد . رفتم لباس هایم را از سرِ بند برداشتم .
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂