🍂 🔻 1⃣3⃣ خاطرات مهدی طحانیان دکتر نگرانم بود، می گفت: «تو کله شق هستی، به حرف کسی گوش نمی دهی اینها با کسی شوخی ندارند، باید به فکر جانت باشی. هر چی می گویند جواب نده اتفاقی نمی افتد.» علاقه دکتر مجید به من و نگرانی مدام او مرا به یاد نگرانی بچه ها در آن شب بارانی بعد از حمله هلی کوپترها به تانک های عراقی انداخت. °°°° بعد از حمله هلی کوپترها عراقی ها رفتند و دشت کمی آرام گرفت. فرار عراقی ها به این معنی نبود که خیالمان راحت شده بلکه آنها می‌رفتند تا بعد از یک تجدید قوا دوباره حمله گسترده تری انجام دهند. بنابراین، سعی کردیم آماده باشیم. آن شب باد و باران عجیبی شروع شد. یک لحظه بیرون از سنگر می ماندی، خیس آب می‌شدی. همه خزیده بودند داخل سنگرها. هر چی می گفتند یک نفر برود و جلوی این محور نگهبانی بدهد، هیچ کس قبول نمی کرد. وضعیت غیر عادی بود. بیرون خبری غیر از راه رفتن در گل و باران نبود. تک تیراندازهای عراقی همه جا کمین داشتند و ناگهان یک تیر می خورد به یک نفر و در دم شهید می شد. وقتی دیدم شرایط این طوری است، رفتم در یکی از جعبه های آرپی جی را باز کردم. روی این جعبه ها نایلون های بزرگی کشیده شده بود. نایلون را برداشتم و کشیدم روی سرم. بچه ها فهمیدند می خواهم بروم نگهبانی بدهم، گفتند: «نه مهدی! تو نباید بروی، چرا تو؟ ما اجازه نمی دهیم!» آنها به من علاقه داشتند و دلشان نمی خواست اتفاقی برایم بیفتد. اما کسی جلودارم نبود و زدم از سنگر بیرون. پلاستیک را مثل یک کیسه کشیدم روی سر و بدنم. همه جا تاریک بود. جلوی چشم هایم را دو تا دایره بریدم که بتوانم بیرون را ببینم. سریع خودم را رساندم لب خاکریز. 👇👇👇