🍂 با انجام عملیات رمضان اردوگاه عنبر شلوغ شد. اسرای کم سن را معمولا در اردوگاه عنبر نگه می داشتند و سن بالاها و مجروحان را منتقل می کردند به اردوگاه رمادی. اردوگاه رمادی نزدیک اردوگاه عنبر بود. از محوطه اردوگاه خودمان از لابه لای سیم خاردارها، اردوگاه رمادی را می‌دیدیم. آسایشگاه ها و قاطع‌ها قابل تشخیص بود. حتی اگر دقت می کردی آمد و رفت اسیران ایرانی و نگهبانها هم قابل تشخیص بود. بعد از عملیات رمضان در تیرماه ۶۱ و محرم، عملیات والفجر مقدماتی انجام شد. یک روز چند اتوبوس آمد و تعداد زیادی اسیر را آورد. تقریبا همه این اسرا مجروح و داغان بودند. بعضی جراحت های عمیقی داشتند که باید ماه ها در بیمارستان مداوا و درمان می شدند. بیمارستان ما فقط یک آسایشگاه معمولی بود که به این کار اختصاص یافته بود و هیچ چیز دیگری که گواهی دهد آنجا یک بیمارستان است، وجود نداشت. دکترهای خودمان چند بخیه به دست و پا و شکم مجروحها می زدند و مرخص! پای بیشتر بچه ها شکسته بود. عراقی ها این شکستگی ها را گچ می گرفتند. بچه ها هم امیدوار بودند بعد از باز کردن گچ بتوانند راه بروند. ما که تجربه درمان عراقی ها را داشتیم و نوع درمان آنها دستمان آمده بود، می دانستیم عمدا دست و پا را کج جا می اندازند و گچ می کنند تا همه بچه ها ناقص بمانند. عراقی ها صراحتا می گفتند، مرده ما برای آنها بهتر و کم دردسرتر است! با سرازیر شدن آن همه مجروح به آسایشگاه ها، رفتارهایی از بچه ها می دیدم که شاید برادر در حق برادرش انجام ندهد. آنهایی که سالم بودند، مثل مادر به تیمار مریض ها می پرداختند. کسانی بودند که دستشان شکسته بود یا جفت دست ها یا پاهایشان قطع شده بود و نمی توانستند کارهای شخصی شان را انجام بدهند. بچه ها داوطلب می شدند آنها را حمام می کنند، لباس هایشان را بشویند، دستشویی ببرندشان، غذا دهانشان بگذارند. با وجود حجم کم غذا، خودشان سهم کمتری می خوردند و سعی می کردند غذای بیشتری به مجروحان بدهند تا زخم هایشان زودتر بهبود پیدا کند. روزها و هفته ها، سالها و تا نهایت اسارت این مراقبت ها ادامه داشت بدون اینکه کسی خم به ابرو بیاورد. کاری می کردند که فرد مجروح، درد اسارت و بی کسی را از یاد ببرد. ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas 🍂