🍂 🔻 9⃣8⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم آقا جواد بغلم کرد و گفت چقدربزرگ شدی ! نگاهم گره خورد به چشمان آقا جواد. خسته بود . گفتم آقا جواد مگه پاسبخش نداریم که شما اینجا آمدی؟ گفت من از سر شب جای پاسبخش بودم. دلم نمی آمد بمونم توی مقر. دلواپستونم. اسلحه ات رو به من بده و زودی برو نمازتو بخون. گفتم شما چی؟ گفت من خوندم . تو پاس آخر بودی دیگه. لازم نیست برگردی . برو . من اسلحه رو می آرم تحویلت می دم . خداحافظی کردم و از کنار تپه ها برگشتم. سیاهی شب نمی گذاشت ببینم این تپه ها اصلا توی اسکله چی کار می کنه؟ پا تند کردم و رفتم نمازم رو خواندم. بعد هم با آرامش خاطر چشم ها را روی هم گذاشتم. چند ساعتی خوابیدم و خود بخود بیدار شدم. کسی توی اتاق نبود. پا شدم ببینم کجا رفتند! صدا از بیرون می آمد. بیرون که آمدم محمود و چراغعلی داشتند بدو بدو می آمدند سمت من. هراسان بودند. گفتم چی شده؟ چه خبره؟ محمود گفت دیشب بچه هایی که سمت جزیره مینو بودند به سنگرشون خمپاره خورده. گفتم کسی هم طوریش شده یا نه؟ محمود گفت نمی دونم . بیا بریم سمت سنگر بچه ها ببینیم چی شده! گفتم شماها از کجا فهمیدید؟ گفت اونی که سهمیه صبحانه رو آورده بود خبر داد. گفتم ، مبادا بچه ها مجروح یا شهید شده باشن! تو همین حال و هوا بودیم که یکی از بچه های بومی آمد سمت ما. پرسیدیم چه خبر؟ گفت خدا رو شکر کسی طوریش نشده. بچه ها بیرون بودند . فقط سنگر خراب شده . خیالم راحت شد. با بچه ها رفتیم توی ساختمان و سفره را باز کردیم. مشغول خوردن بودم که یه دفعه یادم افتاد اون تپه های دیشبی چی بود؟ خورده نخورده بیرون زدم. روی اسکله چه خبر بود .... از تعجب نمی دونستم بشینم یا راه برم. با احتیاط رفتم سمت اون چیزی که دیشب مثل تپه هایی جدا از هم خودنمایی می کرد. از تعجب و ناراحتی وا رفتم. اشک ها همینطوری پایین می آمد. دستی خورد به پشتم. برگشتم مسعود بود یکی از بچه های لرستان . با چراغعلی دو تایی آمده بودند. با گریه گفتم این همه وسایل توی این اسکله همه نابود شدند. دریایی از چرخ خیاطی. چند متر آن طرف یخچال، دوچرخه ....جزغاله شده بودند. توی آب هم چند تا لنج نصفه نیمه از آب بیرون بودند. محمود و باقر هم آمدند به تماشا. هر کسی چیزی می گفت. اما هیچ کس مثل من نبود. لعنت می فرستادم به بنی صدر . نمی دونستم چه جوری به بچه ها بگم اگه بنی صدر ، اجازه می داد به بچه های گردان نه سپاه که بیان کمک جهان آرا شاید خرمشهر اصلا سقوط نمی کرد . من خبر داشتم که بنی صدر نگذاشت بچه ها برن کمک و ماندند پشت دیوار بلندِ جناب پرزیدنت ... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂