🍂 این کار را تکرار کرد، اولین بار بود چنین چیزی را تجربه می کردم و اطلاعی از عملکرد اسپری بی حس کننده نداشتم. فقط خوشحال بودم قرار است با این شیوه درد کمی را تحمل کنم. دکتر رفت سراغ تجهیزات کارش تا آماده شود. در همان حال که دکتر داشت مقدمات کارش را فراهم می کرد، حس عجیبی به من دست داد. احساس کردم دیگر اختیار حرکت لبهایم را ندارم و زبانم مثل بادکنک باد کرده و راه گلویم را بسته است. دستم را به صورتم و لب هایم میکشیدم اما انگار داشتم یک شیء بی جان را لمس می کردم. آب دهانم را نمی توانستم جمع کنم. دستمالی هم نبود. کم کم حس کردم نفس کشیدنم سخت شده، طوری که به خودم فشار می آوردم کمی هوا وارد گلویم کنم. ولی انگار راه گلویم بسته شده بود. قادر به حرف زدن هم نبودم. لال شده بودم. نه لبهایم تکان می خورد، نه زیانم می چرخید. نمی توانستم حالم را به دوستانم یا به دکتر عراقی شرح دهم و بگویم که دارم خفه می شوم. دیدم آنجا ایستادن عین مردن است. دیگر ملاحظه اینکه داخل باش است و کسی حق ندارد در محوطه دیده شود و ممنوعات دیگر را نکردم و سریع از مطب دکتر خارج شدم. حتی پشت سرم را هم نگاه نکردم و دویدم به طرف دستشویی ها. انگار سرم وزنه ای شده بود که روی تنم سنگینی می کرد. دستم را می بردم داخل دهانم و محکم روی زبانم فشار میدادم تا بلکه کمی هوا وارد گلویم شود. ولی انگار نه انگار. امید نداشتم به دستشویی ها برسم. هیچ کس بیرون نبود به دادم برسد. دکتر عراقی به جای اینکه دندانم را سر کند آن قدر اسپری در حلق و دهانم ریخته بود که انگار نه سر داشتم، نه گلویی برای نفس کشیدن! ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂