🍂
🔻
#معجزه_انقلاب 7⃣7⃣
خاطرات مهدی طحانیان
محمودی آمد بالای سر علی رحمتی ایستاد و گفت: «تو بی عرضه نتوانستی این را آدم کنی! خودم می خواستم آدمش کنم، تو نگذاشتی.»
من و آن خانم نشسته بودیم و آن دو بالای سر ما بحث و مشاجره شان در گرفته بود. حتی سرهنگ به طرفم حمله کرد تا مرا بزند که زن خبرنگار مانع شد و گفت: «شما بگذارید مصاحبه ام تمام شود، بعد هر کاری خواستید با او بکنید!»
محمودی سر زن خبرنگار داد کشید و گفت: «بلند شو.... تو بلند شو»
اما آن خانم هم کم نمی آورد، سفت و قرص نشسته بود و به سرهنگ که چشمانش مثل کاسه خون شده بود اصرار می کرد و می گفت: «آقای محمودی! اجازه بده، من سؤال هایم را از این پسر بپرسم، بعد هر بلایی خواستی سرش بیاور، کاری با ما نداشته باش!»
سرهنگ دید حریف آن زن نمی شود و کار از دستش خارج شده، ناچار ایستاد به سیگار کشیدن و تهدید کردن!
خانم پرسید: «انگیزه شما از آمدن به جبهه و اینکه حالا اینجا اسیر هستید و در این شرایط به سر می برید چه بود؟»
تا این را پرسید، سکوت عجیبی حاکم شد. دیدم سرهنگ خم شده و گوشهایش را تیز کرده به طرفم که ببیند چه جوابی میدهم.
چون می دانستم آب از سرم گذشته، با آرامش جواب میدادم. بدون یک لحظه مکث گفتم: «هدف ما حفظ اسلام بود. برای اینکه اسلام در خطر بود و ما وظیفه خودمان می دانستیم از اسلام خودمان دفاع کنیم.»
این جواب نه تنها برای سرهنگ، بلکه برای عراقی های حاضر، به خصوص بعثی های استخباراتی، سخت بود. حقیقتا جنگی آنجا در گرفته بود. آنها خودشان را مسلمان میدانستند و ما را کافر و مجوس. صدام را سردار قادسیه میدانستند که به ایران حمله کرده تا مجوسن ها را مسلمان کند. به همین دلیل کشورهای عربی مسلمان را به جنگ علیه ایران کافر دعوت می کردند!
به دوروبرم نگاه کردم، فضا به حدی متشنج بود که از خودم دل کندم. با خودم گفتم: «مهدی! اگر کاری کنی که جانت را نگیرند معجزه است!» دیگر از خدا می خواستم آن زن سؤال کند و جواب دهم. میدیدم جانم را گذاشته ام وسط و فقط می خواهم حق مطلب ادا شود. می دانستم که امام خمینی نهایت آمال و آرزوهایشان این است که ملت ایران و عراق را از دست حزب بعث و صدام كافر و بلندپروازی ها و زیاده خواهی هایش نجات دهند. می دانستم قصدش هرگز تجاوز به عراق نبوده است.
خانم هندی پرسید: «نظر شما راجع به جنگ چیه؟ شما با جنگ موافقید یا آتش بس می خواهید؟».
بدون لحظه ای مکث گفتم: «ما پیروزی حق علیه باطل را می خواهیم ما اتش بس نمی خواهیم!» انگار کسی از غیب آن جوابها را در دهانم می گذاشت. در آن فضای فشارآوری که آدم حرف زدن عادی اش را هم فراموش می کرد، متعجب بودم چطور آن جواب های آماده به ذهنم می آمد - یک دفعه آن خانم برگشت تا پشت سرش را نگاه کند، من هم سرم را بلند کردم. دیدم سربازان و سه مرد کرواتی سبیل کلفت از استخبارات عراق دور ما حلقه زده اند...
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂