🍂 🔻 8⃣7⃣ خاطرات مهدی طحانیان نگاهم چرخید به سمت سرهنگ، خیره نگاهم می کرد. چشمم افتاد به پوتین هایش، ساری بلند زن خبرنگار مانده بود زیر پوتین سرهنگ. با صدای زن هندی به خودم آمدم. در حالی که به چشمانم خیره شده بود، گفت: «مهدی! تو خیلی پسر شجاعی هستی. من هر طور شده این فیلم را می‌برم ایران و به آقای خمینی نشان می دهم و می گویم چه سربازان شجاعی دارد!» ته دلم به حرفش خندیدم، چون بارها دیده بودم سرهنگ محمودی و استخباراتی های بعثی هر وقت می دیدند مصاحبه های انجام شده باب میل‌شان نیست، فیلم را جلوی چشم خود خبرنگارها از دوربین می کشیدند بیرون و پاره می کردند. سالم بردن آن فیلم برای آن خبرنگار هندی، حکم یک معجزه و یا یک غنیمت ارزشمند جنگی را داشت که با زحمت به دستش آورده بود. تمام مدت که جواب می دادم - مثل کاری که با خبرنگارهای دیگر کرده بودم . فقط هدفم روشن شدن ذهنیت خود آن زن بود. وقتی زن هندی گفت: «خمینی چه سربازان شجاعی دارد»، سرهنگ به حدی عصبانی شد که عقلش زائل شد. کارها و حرکاتی از او سر می زد که گویا ابهت و وقارش را فراموش کرده بود. در حالی که به عربی فحش می‌داد به طرف در آسایشگاه رفت و سربازی را که جلویش بود، هل داد به کناری و رفت بیرون. شاید به قول خودش رفت به استخبارات زنگ بزند. خبرنگار هندی بلند شد و رفت طرف دیگر آسایشگاه که یک گروه از بچه ها در کنجی نشسته بودند. رفت سراغ آنها و از آقای رحیمی خواست تا خودش را معرفی کند. رحیمی، نوجوانی بود که پای راستش قطع شده بود. رحیمی این شعر را خواند: «ای زن به تو از فاطمه این گونه خطاب است، ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است.» آن خانم متوجه نمی‌شد رحیمی چه می گوید یعنی چون جمله اش شعر بود معنایش را خوب نمی فهمید. رحیمی مجبور شد چند بار آن شعر را بخواند تا زن منظورش را بفهمد. خبرنگار چون فقط کلمه حجاب را می شناخت، هی شالش را نشان می داد و می گفت: حجاب!... حجاب! من حجاب دارم» از رحیمی هم پرسید: «شما جنگ می خواهید یا صلح؟» او پاسخ داد: «هر چه مصلحت خدا باشد. هر وقت خدا بخواهد جنگ تمام شود، تمام می شود!» از کنار رحیمی بلند شد و رفت به طرف در آسایشگاه. هنگامی که خبرنگاران داشتند از آسایشگاه خارج می شدند، سرهنگ کنار در ایستاده بود و برای اینکه طبق معمول اوضاع و احوال را کاملا عادی جلوه دهد، دستش را برد بالا و گفت: «خوب حالا همه یک صلوات بفرستید!» همه صلوات فرستادند. شاید می خواست بگوید خونسرد است. شاید هم می خواست به من بفهماند کارم اهمیتی نداشته است. هنوز خبرنگار هندی وسط آسایشگاه بود که محمودی دوباره فریاد زد: «یکی دیگه!» و بچه ها دومین صلوات را فرستادند، برای بار سوم گفت: «یکی دیگه!» و همه دوباره صلوات فرستادند. شاید هم منظورش این بود که ما را اذیت کند. چون هر وقت اسم امام می آمد، ما سه تا صلوات می فرستادیم. آن روز خبرنگارها رفتند، من ماندم با نگاه ها و سکوت سنگین بچه ها و سرنوشتی نامعلوم. همه منتظر بودند بلایی سرمان نازل شود. هیچ کس حرفی نمی زد و فقط به در آسایشگاه خیره شده بودند تا هر لحظه باز شود و سربازها با سونده هایشان بیفتند به جان آنها، تجربه یک سال و نیم اسارت و اتفاقاتی که هر بار بعد از رفتن خبرنگارها می افتاد، این انتظار را در من و دیگران ایجاد کرده بود. بچه ها را درک می کردم، بعضی از دستم عصبانی و دلخور بودند، بعضی بدون اینکه به روی من بیاورند با نگاه های سردشان می فهماندند «چرا این حرفها را زدی مهدی، نمی‌شد کمی ملایم تر و محتاط تر پیش بروی»؟ حتی چند نفری نگاه هایشان طلبکارانه بود. یکی از بچه ها گفت: «مهدی! اینجا دیگر پایت را از گلیمت درازتر کردی. جوری حرف زدی که شرش دامن همه را بگیرد. در آن لحظات فقط زیر لب دعا می کردم «خدایا! کاری کن هر بلایی هست فقط سر من بیاورند و کاری به بچه ها نداشته باشند». خدا شاهد است در آن لحظه اگر در آسایشگاه باز می شد و سرباز عراقی حکم اعدام مرا می خواند، نه فقط ککم نمی گزید، که خوشحال هم می‌شدم از اینکه فقط خودم تاوان پس می‌دهم. با سکوت کشنده حاکم بر آسایشگاه و پیش بینی بلایی که هر لحظه ممکن بود مثل سيل دامنگیر جمع شود، تنها ناراحتیام بابت بچه ها بود، والا از کاری که کرده بودم رضایت داشتم و صددرصد آن را درست می‌دیدم. فقط در مقابل شرایطی که به وجود آمده بود پیش بچه ها احساس شرمندگی داشتم، آن هم نه از بابت اینکه احتمال می دادم آنها از حرف هایی که زده ام دلخور باشند، چون مطمئن بودم آن جوابها حرف دل همه شان بوده است. مسئله اصلی، عکس العمل عراقی ها بود که چه انتقامی از ما خواهند گرفت. از اول اسارت تا آن روز، آن اولین مصاحبه ای بود که سؤالاتی از آن دست مطرح شده بود. در نیت من ذره‌ای توجه به خودم نبود، فقط به سرافرازی دین، رهبر و کشورم فکر می کردم. ته دلم را که می کاویدم این نیت به من قدرت و صبر می داد تا همه تبعاتش را با دل