🍂
🔻
#معجزه_انقلاب 9⃣7⃣
خاطرات مهدی طحانیان
..بعد از یک ساعت کشنده گذشت، بالاخره در آسایشگاه باز شد....،
چند سرباز امدند داخل و مرا صدا زدند. بلند شدم و ایستادم. گفتند: «وسایلت را جمع کن، از استخبارات بغداد گفتند تو را ببریم.» علی رحمتی هم همراهشان بود. آمد کنارم و گفت: «وای مهدی! ببین با خودت چه کار کردی؟ چقدر گفتم حرف نزن. این به صلاح خودت و همه است. به حرفم گوش ندادی. حالا دیگر از دست من هم کاری بر نمی آید.»
وسایل شخصیام را که فقط یک جانماز و تسبیح و مسواک بود، برداشتم و داخل کوله پشتی گذاشتم.
علی رحمتی یکریز حرف می زد: «استخبارات بغداد فهمیده چه کردهای. اگر بخواهم وساطت کنم سرهنگ مرا هم ناقص می کند، از بس که عصبانی است. سرهنگ می گوید مهدی دیگر وجود ندارد. مهدی مرد. بگویید موقع آمدن با دوستانش خداحافظی کند!»
سربازها و علی رحمتی رفتند و در آسایشگاه بسته شد. کوله پشتی ام را جلویم گذاشتم و منتظر شدم. با اینکه نمیدانستم چه بلایی قرار است سرم بیاید اما به همین راضی بودم که کاری به بچه ها نداشته اند. به دلیل حساس بودن شرایط، هر چه می گفتند می بایست اطاعت می کردم تا غائله به همان جا ختم شود و کاری به دیگران نداشته باشند. بچه ها به چشم یک آدم از دست رفته نگاهم می کردند.
ساعت داخل باش سپری شد و سوت آزادباش را زدند و کسی نیامد مرا ببرد. شب شد، باز هم کسی نیامد مرا ببرد. تمام شب منتظر بودم بیایند و مرا با خودشان ببرند. صبح شد و نیامدند. چند روز به همین منوال گذشت.
چیزی که عجیب بود غیبت سرهنگ بود. او کسی بود که روزی یکی دو بار خودش را با آن هیبت و غرور به ما نشان می داد تا بترسیم و آب خوش از گلویمان پایین نرود! یک ماه گذشت و از سرهنگ خبری نشد.
تا آن زمان بین من و سرهنگ محمودی دو اتفاق عجیب افتاده بود؛ یکی، تصمیم سرهنگ محمودی به فلج کردنم بود که نشد و دیگری، آمدن آن خبرنگارها و تهدید سرهنگ به اینکه اگر جواب دهم، مرا زنده نخواهد گذاشت اما هر دو بار سرهنگ یک دفعه غیبش زد. او رفت و بلایی هم سر کسی نیامد. حتی یک تار مو از سر کسی از بابت این ماجرا کم نشد. فهمیدم کارها و معادلات دنیا پیچیده است و ممکن است هرگز با آنچه ما در ذهن داریم پیش نرود.
در آن یک ماه گاه و بیگاه فرمانده توجیه سیاسی، سربازان و درجه داران قاطع تهدیدم می کردند: «فکر نکنی زرنگی و ما فراموش کرده ایم چه کار کردهای. پرونده تو در دست اقدام است و منتظر دستور هستیم. فعلا دستوری برای تنبیه تو نداریم ولی اگر زمانش برسد مادرت را به عزایت می نشانیم!» اما به لطف خدا هیچ موقع هم آن دستور نیامد.
بعید می دانستم خبرنگار هندی جرئت کند که دوباره به عراق بیاید. رادیو فارسی عراق حرفهای او را به نقل از شبکه پنج فرانسه پخش کرد.
بازتاب مصاحبه ای که ناصره شالما با من انجام داد، چه در میان بچه های خودمان، چه در میان عراقی ها، تا آخرین روز اسارت همچنان باقی ماند.
.. عراق متوجه شده بود زن هندی که ناصره شالما نام داشت این فیلم را بدون اجازه آنها از اردوگاه خارج کرده و فیلم از شبکه پنج فرانسه پخش شده است. او علیه عراق و مسئولان اردوگاه در مجامع بین المللی شکایت کرد خانوادهام بعدها به من گفتند: «وقتی آن فیلم از تلویزیون ایران پخش شد، دیگر از تو دل بریدیم و مطمئن شدیم اعدامت می کنند حتی بارها شایعه اعدامت از این طرف و آن طرف به گوشمان می رسید و مسئولان، خانوادهام را به ملاقات حضرت امام و مسئولان عالی رتبه برده و به آنها اطمینان داده بودند که اجازه نخواهند داد عراقی ها بلایی سرم بیاورند. ظاهرا قبل از پخش فیلم، پیغام هایی از طرف جمهوری اسلامی ایران به عراق ارسال شده بود. خیلی دوست داشتم در حال حاضر که به این قسمت از بیان خاطراتم رسیده ام، واقعیت های آن اتفاق را از زبان مسئولان امر آن زمان - میشنیدم. ولی این فرصت پیش نیامد و همچنان برای خودم نیز جای سؤال است. گویا ایران گفته بود اگر سر بچه هایی که در آن فیلم صحبت کرده اند بلایی بیاورید. ما هم تلافی می کنیم. عراق هم در ایران اسرای رده بالایی داشت که حفظ جانشان برای عراقی ها مهم بود.
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂