🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 3⃣8⃣
👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل
بالاخره با صدای روشن شدن موتورهای هواپیما و صلواتی که اسرا فرستادند، قلبم کمی آرام شد. وقتی هواپیما اوج گرفت و به سمت ترکیه به پرواز درآمد، صدای گریه اسرا شنیده می شد. من هم گریه می کردم.
گریه ام این بار به خاطر خلاصی بعد از چهار سال ونیم از بند بعثیان و پرواز به سوی وطن بود. هرچند می دانستم ممکن است در اثر تبلیغات دشمن و نمایش تصویرم از تلویزیون در کنار صدام حسين، اتفاقاتی در وطن برایم بیفتد. اما خیالم راحت بود در وطن بودم؛ نه در سرزمین دشمن.
فکر رهایی و خلاصی از فؤاد سلسبیل و دار و دسته اش، خلاصی از دلهره هایی که هر صبح با من بیدار می شدند، خلاصی از سایه شوم ترس و وحشتی که در وجودم خانه کرده بود، همه و همه داشت از من دور می شد و با اوج گرفتن این پرنده آهنی، انگار آن همه وحشتی را که از وجود دژخیمانی فؤاد سلسبیل داشتم، جا می گذاشتم و میرفتم. بعدها شنیدم فؤاد، پس از سقوط صدام و حزب بعث به امارات فرار می کند و به عنوان پناهنده سیاسی به سوئد می رود و در آنجا با یک زن عراقی ازدواج می کند. او به فلاکتی که خودش هم انتظارش را نداشت گرفتار می شود. خیلی دلم میخواست از سرنوشت فرشته نجاتم، محمد جاسم العزاوي، باخبر شوم؛ مردی که هرچند از بعثيان بود اما اگر او و حمایتش از من نبود، نمی توانستم از آن اسارتگاه مخوف نجات پیدا کنم.
هواپیما که در فرودگاه آنکارا به زمین نشست، خیالمان راحت شد. دیگر دغدغه بازگشت و آزار مأموران شکنجه گر بعثی بر بال جغدهای شوم پر کشیده بود.
در فرودگاه ما را پس از انجام تشریفات، تحویل نماینده هلال احمر ایران دادند. سوار هواپیمای وطنی شدیم. چنان آرامشی به روح و جسمم سرازیر شده بود که انگار سبک بال بر ابرها خوابیده بودم. به محض رسیدن و پیاده شدن از هواپیما، ما را به قرنطینه سپاه در فرودگاه بردند. در قرنطینه با هر پنج نفر جداگانه مصاحبه می کردند و شرح حال می پرسیدند. از مشخصات فردی، نقطه اسارت، عملیاتی که در آن اسیر شده بودند، مدت اسارت، اردوگاهی که در آن اسیر بودند و...
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂