🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 6⃣8⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
پسردایی دستم را کشید و باهم دویدیم. سر کوچه که رسیدیم، ایستادم. چشمانم از تعجب گرد شد. ماشین های مختلف، جیپ و پاترولهای زردرنگ کمیته، کنار و روبه روی خانه مان در کوچه ایستاده بودند. جمعیت زیادی هم در کوچه جمع شده بودند. صدای تکبیر و صلواتشان در کوچه طنین انداخته بود.
قصابی گوسفندی را پیش پای مردی لاغر و سبزه رو که سروصورتش بی مو بود، بر زمین زد و ذبح کرد.
حلقه های گل بود که به گردنش آویخته میشد. هرکس به طرفش می آمد، سر و رویش را می بوسید. صادق گفت:
- این پدرت است.
مردم او را با سلام و صلوات داخل منزل بردند، کوچک و بزرگ به دنبالش داخل رفتند.
بیرون خانه ایستاده بودم و مات و مبهوت به مردم نگاه می کردم. تاکسی کنار در حیاط ایستاد و مادر و دایی حبیب که به تهران رفته بودند، از آن پیاده شدند. با دیدن ماشین های به صف ایستاده و مردمی که بیرون و داخل حیاط بودند. مطمئن شدم که پدرم برگشته است.
وقتی مادرم داخل اتاق رفت و در مقابلش مردی لاغر و پژمرده، با صورتی استخوانی و چشمان گود افتاده، بی ریش و سر بی مو را دید، جیغ زد و بیحال بر زمین نشست. نزدیک بود از هوش برود. شروع به گریه کرد. باورش نمیشد که پدرم برگشته است.
صادق به طرفم آمد و دستم را گرفت. از لابه لای مردم خودم را جلو کشیدم. با دقت به غریبه تازه وارد نگاه می کردم. صدای گریه مادر و مادربزرگم، عمه ها و... را میشنیدم.
پدربزرگم اشک میریخت و بر سروصورت مرد غریبه بوسه می زد. مرتب دستهایش را بالا می برد و خدا را شکر می کرد. کنار در اتاق ایستاده بودم. پدربزرگم به طرفم آمد، دستم را گرفت تا پیش مرد غریبه ببرد. نگاهی به مادرم کردم. از اینکه کنار مرد غریبه نشسته بود، ناراحت شدم و با نگاهی اعتراض آمیز، با بغض و گریه از اتاق بیرون رفتم. پدربزرگم دستم را کشید:
- تعال هذه ابوک (بیا این پدرته) به کوچه فرار کردم. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده و آمدن این همه آدم برای چیست.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂