🍂 🔻 /۲۲ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در آغاز زندگی مشترکمان با پدر و مادرم زندگی می‌کردیم. يکی از قول و قرارهايی که در صحبت‌های دونفره با همسرم داشتم اين بود چون من خيلی به پدر و مادرم وابسته هستم نمی‌توانم از آن‌ها جدا شوم و باید همیشه کنارشان باشم. همسرم هم موافقت کرد و گفت: پیشنهاد خوبی است. لذا طبقه دوم منزل پدرم را آماده کردیم و با تهیه مختصر وسایل ضروری- يک تخته موکت، دودست رختخواب، چند کابينت آشپزخانه، يک دستگاه يخچال و یک کولر- زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. البته بعداً با توپ‌وتشر مادرم و وقتی اولین فرزندم به دنیا آمده بود، دوتخته فرش شش متری خریدم. همسرم در تمام مراحل پرفرازونشیب زندگی با تمام مشکلات من ساخت و هیچ‌گاه لب به شکایت وانکرد. من بسیاری از موفقیت‌ها و توفیقاتم را مدیون این خانم هستم. همیشه در هر مراسمی دعاگوی او بوده و هستم. با شروع زندگی همسرم آن‌قدر به مادرم دل‌بسته شد و مادرم او را دوست داشت که اگر یک روز همديگر را نمی‌دیدند اذيت می‌شدند. به‌علاوه همسرم ۱۵ سال داشت و حضور مادرم در کنارش می‌توانست خيلی کمک‌کار باشد. به لطف خدا چون من بيشتر اوقات در منزل نبودم و در سپاه فعاليت داشتم مادرم در کنارش بود و نمی‌گذاشت او تنها باشد. هر روز از زندگی ما که می‌گذشت ما بهتر از روز قبل بوديم. هم به فعالیت‌های سپاه رسيدگی می‌کردم و هم سعی می‌کردم فضای خوبی در خانه برای همسرم فراهم نمايم. آن روزها کل حقوق من ۲۴۰۰ بود ولی بااین‌وجود پدرم اکثر مايحتاج ما را از قبيل برنج، روغن، قند و شکر و... تهيه می‌کرد. 🔅 تولد اولین فرزند بیش از زن و شوهر پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها دوست دارند که وقتی فرزندشان ازدواج می‌کند، صاحب فرزند شوند. اصلاً داشتن نوه خود نعمت دیگری است که تا صاحب نوه نشده‌ای آن را درک نمی‌کنی! پدر و مادر من هم از این قاعده مستثنا نبودند. هرکدام از فرزندان من هم داستان تولدی خاص خود دارند که گفتنی و خواندنی است. در ایامی که همسرم سه‌ماهه باردار بود، هواپیماهای عراقی زاغه مهمات لشکر ۹۲ زرهی اهواز را بمباران کردند و سبب ترس و وحشت شدیدی در شهر شدند. من به خاطر دارم که صحنه انفجار آن‌قدر مهيب و ترسناک بود که هر کس سعی می‌کرد به هر شکلی شده فرار کند تا جان سالم به در ببرد. آن روز من در حال رفتن به بسيج بودم که اين اتفاق رخ داد. آن روزها مردم چهره مرا به‌خوبی می‌شناختند و به‌قول‌معروف شهره شهر شده بودم. تا اين اتفاق افتاد. سعی کردم بر ترس و اضطراب خودم غالب شوم و مردم را به آرامش دعوت کنم. فرياد می‌زدم نترسید چيزی نيست. فرار نکنيد گوشه‌ای پناه بگيريد. الآن تمام می‌شود. شیشه‌های مغازه‌ها از شدت انفجار گلوله‌ها و مهمات خردشده و به شکل ترکش مردم را زخمی می‌کردند، هر چه فرياد زدم کسی به حرف‌هايم گوش نمی‌داد و از هر سو فرار می‌کردند. این صحنه وحشت‌انگیز یک‌ساعتی استمرار داشت و صدای جیغ و شیون همه‌جا را فراگرفته بود. از جلوی بيمارستانی رد شدم که ديدم تمام مریض‌های آن با سرم هايی که به دستشان وصل است وحشت‌زده از بيمارستان بيرون آمدند و مات و حيران بودند کجا بروند. هیچ‌کس را يارای ماندن در بيمارستان نبود. پزشک، دکتر، پرستار، همه و همه در حال فرار بودند و کسی به فکر کسی نبود. سیم‌های برق خیابان‌ها براثر شدت انفجار به هم می‌خوردند و صدای مهيبی از آن‌ها بلند می‌شد که ترسمان را دو برابر می‌کرد. در این شرایط من هم نگران حال همسرم بودم و نمی‌دانستم چه حال‌وروزی دارد. هر طوری بود خودم را به پايگاه بسيج رساندم. تا وارد حياط شدم همه را مضطرب و نگران دیدم. آن موقع آقای عباس صمدی فرمانده بسیج بود. ما برای حفاظت از مهمات خودمان آنها را به زیرزمین منتقل کردیم تا اگر بمبارانی صورت گرفت، کمتر در معرض خطر انفجار باشند. بعد از جابجايی مهمات‌ها، ديگر نتوانستم بمانم و سريع به‌طرف منزل رفتم. در راه دعا می‌کردم همسرم سالم باشد و برای فرزندم اتفاقی نيفتاده باشد. هر چه دعا و قرآن و مناجات بلد بودم خواندم. خدا را به هر که دوستش داشت قسم دادم همسرم سالم باشد. نيم ساعت بعد که به منزل رسيدم، دیدم همسرم رنگش زرد و حسابی ترسيده است. او هم تا مرا ديد گفت صادق چی شده؟ براش توضیح دادم که انبار مهمات لشکر ۹۲ زرهی بر اثر بمباران منفجر شده است. به‌هرحال آن شب با ترس و اضطراب گذشت ولی بوی مهمات و باروت و دود آن در شهر پخش شده بود. تمام شهر را گرد باروت پاشيده شده بود. فردا صبح که به خیابان‌ها آمدم ديدم حال و هوای شهر اهواز تغییر پیدا کرده و هنوز ترس و دلهره بر فضای شهر حاکم است. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂