🍂 🔻 /۲۳ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ۱۸ تیر ۱۳۶۰ در روز پنج‌شنبه در مقر سپاه مشغول تهيه شعر و روضه بودم قرار بود شب جمعه در حسينیه اعظم اهواز دعای کميل بخوانم. در طول روز برای کاری به منزل رفتم و وقتی وارد خانه شدم همسرم به‌آرامی ‌گفت صادق درد دارم. بدادم برس. به سفارش خانم، خواهرش را تلفنی صدا کردم و به‌اتفاق به بيمارستان جرجانی در خيابان طالقانی رفتیم. 🔅 همه شما را می‌شناختند پس باید حسابی تحویل بگیرند. بله. کاملاً درست است چون مرا می‌شناختند خيلی ما را تحويل گرفتند و سريع او را بستری کردند و به خواهرزنم گفتم که من باید يک ساعت ديگر در حسينيه اعظم دعای کميل بخوانم. شما حواست هست؟ ایشان هم گفت: آره شما برو من اینجا مواظب هستم. وقتی خیالم راحت شدم به سمت حسينيه اعظم که یک خيابان با بيمارستان فاصله داشت، رفتم و دعا را شروع کردم ولی راستش بیشتر حواسم به زنم در بیمارستان بود. لذا بلافاصله با تمام شدن دعا سریعاً از همه خداحافظی کردم و خودم را به بیمارستان رساندم. همسرم صدای دعای کمیل مرا شنیده و به قول خودش باعث تسکین دردش شده بود. 🔅 بهداروند: چرا فرزندت را محمدعلی نام گذاشتی؟ در ابتدا با خانم مشورت کردم که به‌عنوان مادر بچه چه نام روی پسرمان بگذاریم. خانمم نظر خاصی نداشت من که به شهید محمدعلی حکیم علاقه خاصی داشتم، متمایل بودم که نام این شهید را زنده کنم. وقتی نظرم را به همسرم گفتم ایشان هم استقبال کرد و به همین دلیل اسم پسر اولمان محمدعلی شد. چند روز بعد در اداره ثبت‌احوال، شناسنامه‌اش را بنام محمدعلی گرفتم. وقتی داشتم شناسنامه را می‌گرفتم ياد خاطرات خوبی که با شهيد محمدعلی حکيم داشتم افتادم و کلی ناراحت شدم. حس پدر بودن حس خوبی بود و آن روزها چقدر من خوشحال بوم و خدا را شکر می‌کردم که خدا فرزند سالمی را به من داده است. پدر و مادرم از این‌که می‌دیدند صاحب نوه شده‌اند از خوشحالی در پوست خودشان نمی‌گنجیدند. مادرم صورت مرا بوسيد و گفت پسرم ان‌شاءالله بچه‌ات مایه‌روشنی چشمت باشد. من هم دست مادرم را بوسيدم و به همراه خواهرهايم دو روز بعد همسرم را به خانه برديم. تقریباً محمدعلی سه‌ماهه بود که سپاه مرا برای مراسم حج به عربستان فرستاد. من آن سال همراه کاروان بعثه زودتر از ساير کاروان‌ها راهی عربستان شدم. به قول حاجی‌ها، مدينه اول بودم. يعنی اول مدينه می‌رفتيم و بعد زيارت مزار نبی اکرم و بقيع به مکه جهت اعمال حج تمتع می‌رفتيم. ديدن مدينه و صحن و سرای حرم نبوي برايم عجيب بود. غربت بقيع خيلی با دل من بازی کرد. از دور که قبرهای بی‌نشان و چراغ را می‌دیدم بغض گلویم را می‌گرفت و گريه می‌کردم. آن سال بعد از انجام حج تمتع حدود دو ماهی در عربستان و در مراسم‌های زيادی نوحه خواندم. بعد از دو ماه به اهواز برگشتم درحالی‌که اوايل ماه محرم شده بود و بايد مشغول نوحه‌خوانی می‌شدم. آن روزها محمدعلی پنج‌ماهه شده بود. ديدن او بعد از دو ماه دوری و فراق خيلی دلچسب بود. عجيب بود وقتی او را بغل کردم به همسرم گفتم چرا محمدعلی این‌طور شده؟ منظورم اين است که چهره‌اش با دو ماه قبل خيلی فرق کرده است. خانمم جواب داد چون دور از او بودی این‌طور فکر می‌کنی وگرنه محمدعلی همان محمدعلی دو ماه قبل است. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂