🍂
🔻 #با_نوای_کاروان /۴۱
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
راهی بهجز عقبنشینی [از خرمشهر] نمانده بود و علیرغم دلبستگی که به این نقطه از میهن داشتیم، باید از آن دل میکندیم و به امید بازگشتی دوباره، خرمشهر را اکنون به سبب رشادت مردان و زنانش به خونینشهر تغییر نام یافته بود، ترک میکردیم.
در حین عقبنشینی باز نظارهگر صحنه دیگری از شهامت و شجاعت زنان این سرزمین بودم. درست در هنگامیکه خمپارهها قلب خاک خرمشهر را پاره میکردند و هر دقیقه جوانمردی بر زمین میافتاد، شاهد حضور چند شیر زن بودم که برای بردن مجروحان به اینسو و آنسو میرفتند و در شرایطی که ما مردها از آوردن رزمندههای مجروح اظهار عجز میکردیم، آنان بیواهمه از آنهمه تیر و ترکش به بالین آنان میرفتند و به هر زحمتی بود، مجروحان را از صحنه درگیری دور میکردند. با دیدن این صحنهها از خودم خجالت کشیدم و باز در اعماق وجودم به ایرانی و مسلمان بودنم افتخار کردم. [وقتی] پرسیدم که اینها کی هستند؟ بچهها گفتند اینها از خواهرهای پرستاری هستند که برای کمک به مجروحان به خرمشهر آمدهاند. آمدن به خرمشهر در آن شرایط دلشیر میخواست اما این خواهران با شجاعتی زینب گونه به قلب حادثه گام گذاشته بودند.
سقوط خرمشهر علیرغم جانفشانی ها
با همه مردانگی که شهید سید محمد جهانآرا و یاران با وفایش و قلیلی از جوانان شهرهای دیگر به نمایش گذاشتند، به دلیل نرسیدن نیروی کمکی کافی و کمبود مهمات و تجهیزات، خرمشهر بعد از ۳۴ روز مقاومت جانانه به دست دشمن بعثی افتاد و باقیمانده نیروها بهاتفاق فرمانده در حالی مجبور به تخلیه شهر شدند که تکههای وجود خود را در کوچهپسکوچههای خرمشهر بهجای گذاشته بودند.
وقتی خرمشهر به تصرف دشمن درآمد و ما ناامیدانه مجبور به عقبنشینی شدیم، بغض گلویم را فشرده و راه نفسم را گرفته بود. از شدت ناراحتی قادر به کنترل خود نبودم و بیمحابا گریه میکردم. این اندوه و حسرت در بیشتر روضهها و نوحههایی که برای خرمشهر و در باره فراق و دوری آن خواندهام، آشکار و نمایان است.
🔅 آخرین مأموریت نظامی من
عملیات طریقالقدس آخرین عملیاتی بود که من اجازه پیدا کردم در آن حضورداشته باشم. یکی دو بار هم که قصد شرکت در عملیات را داشتم، از طرف فرماندهان یگانها یا محورها ممانعت به عمل میآمد. فکر میکنم در عملیات والفجر مقدماتی من در خط مقدم بودم و دشمن آتش سنگینی را بر سر رزمندگان میریخت. فرمانده محور آقای رمضانی به من دستور داد که در خط نمانم و علیرغم اصرار من تأکید کرد که به قرارگاه بازگردم و من بهناچار این کار را کردم.
بعدها فهميدم آقاي رمضانی برخورد من و خودش را به آقا محسن گزارش داده و گفته بود صادق بههیچوجه حاضر به ترک منطقه نمیشده تا اينکه من بهعنوان فرمانده محور و منطقه به او دستور نظامی دادهام. آقا محسن به ايشان گفته بود نگران نباشد. در اولين فرصت که صادق را ببينم با او صحبت خواهم کرد که ديگر هرگز در عملیاتها شرکت نکند.
بعدازاین، مأموریت داشتم قبل از عملیاتها در میان رزمندگان یگان مختلف حضور پیدا کنم و با اجرای نوحه و برگزاری دعای توسل و قرائت زیارت عاشورا روحیه معنوی آنها را تقویت کنم. به هر حال برای من خيلی سخت و درد آور بود. با نیروها تا شب عمليات همراه باشی ولی موقع حرکت جهت شرکت در عمليات و زدن به خط مقدم دشمن، از رفتن محروم شوی و اجازه همراهی داده نشود.
يکی از تلخترین خاطرات من در جنگ همين لحظههای رفتن بچهها به سمت خط مقدم دشمن بود که من تنها نظارهگر رفتن آنها بودم. گاهی که برای برخی رزمندهها میخواندم، از چهره نورانی عدهای از آنها حس میکردم حتماً در اين عمليات شهيد میشوند و اتفاقاً فردا صبح خبردار میشدم که شهيد شدهاند و اين خيلی برايم زجرآور بود.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂