🍂
🔻 #با_نوای_کاروان /۵۲
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
بهداروند: گور دستهجمعی متعلق به شهدای خودمان بود؟
ظاهراً تعدادی از اجساد شهدایی که چهل شب قبل در معرکه جامانده بودند، به دست دشمن بعثی افتاده و همه آنها را در یک گودی دفن کرده بودند و کاملاً مشخص بود که در زیرخاک جنازه دفن شده است.
خیلی آرام و بیسروصدا اجساد را از زیرخاک بیرون کشیدیم و با برانکاردهایی که همراه آورده بودیم، جنازههای مطهر شهدا را تیررس دشمن خارج کردیم. عدهای گريه میکردند و عدهای سجده شکر بهجایی میآوردند. شب عجيبي بود.
بهداروند: اجساد قابلشناسایی بود؟ قطعاً جنازهای که روزها زیرخاک مانده، تغییر شکل داده! شما چطوری شهدا را شناسایی کردید؟
بله حق با توست. ما میبایستی از طریق پلاک و وسایل اجساد را شناسایی و مشخص میکردیم که متعلق به چه کسی است. یکباره یکی از بچهها فریاد زد این جنازه امیر است! همه بهطرف صاحب صدا رفتیم و از روی نشانههای شب عملیات و برخی چیزهای دیگر بهیقین رسیدیم که جنازه متعلق به شهید امیر علم است.
تنها توانستیم جنازه شهید امیر علم را شناسایی کنیم و هشت جنازه دیگر را به سوسنگرد آوردیم و به سپاه تحویل دادیم.
برای همه ما سخت بود که این خبر را خانوادهاش بهخصوص مادر و نامزدش بدهیم. بین دوستان مشاجره بود که چه کسی این خبر را برساند. بالاخره من و سعید درفشان مکلف شدیم تا این خبر را به خانواده شهید علم بدهیم. زنگ درب خانه را زدیم، خواهر امیر در را باز کرده و وقتی ما را دید با تعجب و ترس پرسید خبری شده؟ از امیر خبر آوردید؟ با دستپاچگی گفتیم بله. امیر پیدا شده. درحالیکه چادرش را بر سرش محکم میکرد با شوقوذوق پرسید کجا بوده؟ الآن کجاست؟ هر دو به همدیگر نگاه کردیم و سرمان را پایین انداختیم. دوباره با عصبانیت سؤال کرد چرا جواب درست نمیدهید؟! امیر کجاست؟ زبانمان بند آمده و در دهان خشک شده بود اما اشک چشمانمان به کمک آمد و خواهر با دیدن صورت گریان ما فهمید که امیر شهید شده است.
بهداروند: عکسالعملش چی بود؟
شرم و حیا مانع شد تا در جلوی ما گریه و زاری کند اما وقتی درب خانه را بست صدای ناله و زاریاش بهوضوح به گوش میرسید. سعید درفشان گفت: کاش صبر کرده بودیم تا مادر امیر آمده بود و این خبر تلخ را به خواهرش نمیدادیم. دوباره برگشتیم و از خواهر امیر خواستیم قدری تحمل کند تا بتواند این خبر را به مادرش بدهد. با صدایی که حسرت و آه در آن موج میزد و صورتی که پر از اشک بود، گفت که مادرم خبر شهادت امیر را باور نمیکند. پرسیدیم چرا؟ گفت: آخه دیشب در تلویزیون عراق کسی را دیده که شبیه امیر بوده و باور کرده که او زنده و اسیر است. من چطوری به او بگویم که پسر تازهدامادت پرپر شده است! بهناچار خداحافظی کردیم و قرار شد عدهای از دوستان را جمع کنیم و دستهجمعی به نزد مادر امیر برویم. ابتدا من به خانه رفتم و خواهرانم را خبر کردم تا بهاتفاق دوستان به خانه شهید علم برویم. حدود 20 نفری میشدیم که به درب خانه شان رسیدیم. مادرش با دیدن ما با تعجب توأم با شادی پرسید: از امیر من خبری دارید؟ همه به همدیگر نگاه میکردیم و کسی جرئت حرف زدن نداشت. بهیکباره همه به گریه افتادیم و یکی از بچهها گفت مادر امیر شهید شده است. مادرش با بهت و حیرت به ما نگاه کرد و گفت نه امیر زنده است. با چشمهای خودم اون را توی تلویزیون عراق دیدم. امیر زنده است...امیر اسیر شده...
با این جمله مادر امیر صدای گریههای ما بیشتر شد و وقتی اوضاعواحوال ما را دید دستهایش را به دیوار گرفت و نشست و بهتزده به گوشهای خیره شد و کمی بعد به گریه افتاد. ما هم همگی زارزار گریه میکردیم. یادآوری اینکه امیر تازه عقد کرده و نامزدش منتظرش هست از زبان مادرش، اندوه و غم ما را چند برابر کرد و صدای شیون و گریه فضای خانه را فراگرفت.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂