🍂 🔻 - ۳۷ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ پس از مدتی، عراقیها بلندگوهایی در هر گوشه از اردوگاه نصب کردند و هر روز ترانه های مختلفی از آنها پخش می کردند که همه اسرا به این کار اعتراض داشتند. بیمارانی که به بیمارستان اعزام می شدند، اخبار را از عراقی ها و سایر اسرا که توسط صلیب سرخ به روزنامه و تلویزیون دسترسی داشتند، به اردوگاه منتقل می کردند. گاه نیز به وسیله نگهبانان غير بعثی عراقی، اطلاعات ناقصی به ما می رسید و این گونه بود که در جریان روند جنگ و تبادل اسرا قرار می گرفتیم. اسرایی هم که در آشپزخانه کار می کردند، به وسیله روزنامه پاره های مواد غذایی، به برخی اخبار جنگ دسترسی پیدا می کردند. 🔅 خاطره ای دلنشین سال ۱۳۶۸ بود و بیش از یک سال از اسارت ما در اردوگاه تکریت عراق می گذشت و همچنان شرایط زیستی بسیار نامناسبی داشتیم. بیشتر اسرا بیماری روحی گرفته بودند و از آنجایی که جزء اسرای مفقودالاثر محسوب می‌شدیم، عراقی ها توجهی به زنده ماندن ما نداشتند و کوچکترین حقوق انسانی را هم از ما دریغ می کردند. در آسایشگاه ما سربازی بود به نام «رضا» که به اتفاق برادرش «روج» هر دو به سربازی اعزام شده بودند. طبق گفته رضا، برادرش در لشکر ۹۲ زرهی اهواز خدمت می کرد. در این اواخر، فکر و ذکر رضا شده بود برادرش و پیوسته از او حرف می‌زد و می گفت: «به من الهام شده اروج در همین نزدیکی هاست» گاهی هم دوستان می خندیدند و او را دست می انداختند. ما او را دلداری می‌دادیم و فکر می کردیم رضا به دلیل فشارهای روحی، فکرش مشوش شده است. اردوگاه ما، ارودگاه شماره ۱۵ بود و اردوگاه ۱۴ که در کنار جاده بود، در حدود ۲۰متر با ما فاصله داشت. روزی رضا به دلیل بیماری ریوی، به بیمارستان صلاح الدین تکریت اعزام شد. بعد از پنج روز که او را آوردند، بسیار خوشحال بود و در پوست خود نمی گنجید. علت را پرسیدیم؛ گفت: «شما که باور نمی کنین. همش منو دست می‌ندازین. بابا برادرم توی همین اردوگاه ۱۴ است. اون هم اسیر شده.» ابتدا باور نمی کردیم؛ اما وقتی افسر عراقی توسط مترجم درباره برادرش با رضا حرف زد، همگی باور کردیم. همگی دور رضا جمع شدیم و او ماجرا را این گونه برایمان بیان کرد: «توی بیمارستان سخت مریض بودم. دل پیچه امانمو بریده بود و کسی رو نمی‌ شناختم. گاه ساعت ها توی دستشویی می ماندم و گریه می کردم. یه روز که سخت گریه می کردم، ناگهان یه نفر منو به اسم صدا کرد. اهمیت ندادم؛ ولی دوباره همون صدا پرسید: رضا تو هستی؟ به زور چشممو باز کردم. برادرم اروج بود. باور کردنی نبود. اونم اسیر شده بود. خیلی مریض بود. بهش گفتم تو شبیه برادرمی و دیگه نفهمیدم چی شد. وقتی به خودم آمدم، اسرا دورمون جمع شده بودن. سرباز عراقی ما رو با باتوم می‌زد و نمی تونست ما رو از هم جدا کنه. فکر می کرد قصد برهم زدن اوضاع بیمارستان رو داریم. بقیه عراقی‌ها هم رسیدن. جالب اینکه شوق دیدار، ما رو متوجه عذاب و درد کابل های عراقی ها نمی کرد. برادرم از یه لشکر دیگه اسیر شده بود. از آن لحظه تا زمانی که در بیمارستان بودیم، شب و روز با هم بودیم تا جایی که سربازای عراقی تحت تأثیر قرار گرفتن و اجازه دادن سه روز بیشتر توی بیمارستان بمونیم». افسران عراقی هم چون از ماجرا اطلاع پیدا کرده بودند، تحت تأثیر قرار گرفتند و قول دادند هر دو هفته آنان را به ملاقات هم ببرند. این جریان در اردوگاه پیچید و باعث ایجاد روحیه در بین اسرا شد. او خیلی خوشحال بود که برادرش را زنده ملاقات می کرد. آنان چند ماه بعد، همدیگر را در ایران ملاقات کردند. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂