🍂
🔻
ملازم اول، غوّاص ( ۲۱ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
حدس ما درست بود. یکی دو روز بعد با کنترل دقیق و موشکافانه گزارش های تیم های شناسایی، مشخص شد آن گروه دوازده نفره یا یک گروه دیگر عراقی با همین تعداد، گشت ماموران عباس عظیم هستند و با هم جا به جا می شوند.
به جهت جغرافیا و زمین خاص چنگوله و تپه ماهوری بودن منطقه، در رفت و آمدها و گشت ها با دقت و احتیاط خیلی بیشتری عمل می کردیم. مثلاً مرتب پاس بخش ها عوض می شدند. پیش می آمد به گشت بعدی اطلاع داده نمی شد و او خبر نداشت که نیروهای گشتی خودی در منطقه هستند، حتی گاهی وقت ها از سوی نیروی خودی به طرف ما تیراندازی می شد. این بار هم گشت ما طولانی شد. در راه برگشت متوجه شدیم صدای انفجار از خط خودی می آید. نباید خطر می کردیم، مسیر را عوض کردیم و از پایین تر آمدیم. دو ساعتی راه بود. ما پشت نیروی خودی بودیم، چراغ ها از دور سوسو می زد. صدای سوتی شنیدیم. جواب دادیم. گمان کردیم بابازاده است که آمده دنبالمان. دو سه بار سوت ها رد و بدل شد.
صدا زدیم: بابازاده! بابازاده!
یکی صدا زد: از این طرف، از این طرف بیایید.
رسیدیم، ولی آنها در حالت عادی نبودند و اسلحه به دست آماده درگیری بودند! معلوم شد که ایرانی اند، ولی صدا صدای بابازاده نبود. نزدیک تر که شدیم معلوم شد که خودی اند ولی از نیروهای یگان خودمان نیستند.
جلوتر رفتیم. سلام و علیک کردیم و مسیری را با آنها ادامه دادیم وقتی به ارتفاعات گره شیر رسیدیم، مسئول دسته شان تعارف زد که بفرمایید داخل سنگر فرماندهی.
گفتم: نه ممنون منتظر ماشین هستیم باید برویم عقب.
خیلی اصرار کردند. فکر کردیم شاید خوب نباشد نرویم داخل، یا الله یا الله خواستیم برویم داخل سنگر که یکی از نیروهای شان که دم در بود، گفت: سلاح های تان را تحویل بدهید!
پرسیدم: سلاح ها؟ شرمنده نه می آییم داخل، نه سلاح تحویل می دهیم.
مسئول دسته شان گفت: شما باید خلع سلاح بشوید!
تازه دو ریالی مان افتاد، اینها برای ما خواب دیده اند. تا این حرف از دهان مسئول دسته درآمد، عزیز برافروخته شد و کلاش اش را مسلح کرد و گرفت طرفشان.
پا درمیانی کردم و گفتم: عزیز، عزیز، بده من کلاش را. اینها نیروهای خودی اند. سوء تفاهم پیش آمده!
جر و بحث به صلاح نبود. اسلحه ها را تحویل دادیم. او هم نامردی کرد و پشت بی سیم اعلام کرد: چهارنفرند، اسیرشان کردیم و خلع سلاح شدند!
این بار من جوش آوردم. نارنجکی را از کمرم کشیدم، انگشت سبابه دست چپم را در حلقه نارنجک حلقه کردم و نشان دادم که می خواهم بکشم! گفتم: یالّا اعلام کن نارنجک هم جزو سلاح انفرادی حساب می شود.
از ترس یخ زدند. می ترسیدند نکند واقعاً نارنجک را بیندازم.
رو به فرمانده شان کردم و گفتم: مرد حسابی! چی چی اسیر کردیم. ما خودمان با پای خودمان آمده ایم اینجا. آن وقت تو فکر می کنی فتح الفتوح کرده ای. به فرمانده ات بگو اینها از بچه های ناصر هستند. (اسم رمز تیم شناسایی ما برای مسئولان یگان های حاضر در منطقه.)
عصبانیت مرا که دیدند احساس فتحشان کمی فروکش کرد. تماس گرفت و از آن طرف حرف ما را تایید کردند.
ساعتی نگذشت که کریمملکی آمد و ما را از اسارت نجات داد. به گمانم آنها از نیروهای تیپ نبی اکرم بودند.
از آقا کریم پرسیدیم: قصه چیه؟
گفت: جهادسازندگی اینجا مشغول فعالیت است، عصر همان روزی که شما رفتید شناسایی، عراقی ها به هوس می افتند با همکاری مزدوران داخلی یکی دو تایی از بچه های جهاد را اسیر کنند، برای تخلیه اطلاعات. بچه های خودمان متوجه حضور آنها می شوند و آتش می ریزند سرشان و آنها هم در می روند. حالا اینها فکر کردند شما هم از ادامه نیروهای شناسایی عراقی ها هستید!
منطقه ی عملیات تیپ نبی اکرم و منطقه ما به علت تپه ماهوری بودن شباهت زیادی به هم داشتند و این امر باعث گم کردن راه و این مشکلات می شد.
به علی آقا موضوع را گفتیم و راه حل خواستیم. او حل موضوع را به خودمان ارجاع داد و گفت: شما می روید به منطقه. خودتان باید یک راهی پیدا کنید.
به نظرمان رسید لاستیک های کهنه موجود را بسوزانیم و سیم های مفتول داخلش را مثل طناب در تمام مسیر بکشیم و راه برگشت را از طریق این سیم ها پیدا کنیم. این کار را انجام دادیم، اما دست و پاگیر شد، یعنی سیم ها می پیچید به پاهایمان.
به علی آقا مشکل جدید را گفتیم و اضافه کردیم اگر عراقی ها سیم ها را ببینند، شک می کنند و لو می رویم. یک شب کار برد تا توانستیم سیم ها را جمع کنیم، ولی مشکل سرجایش ماند تا اینکه شیارها را با سنگ ریزه به شکلی نامحسوس علامت گذاری کردیم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂