🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۳۰ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• عراقی ها می رفتند و می آمدند و بلند بلند صحبت می کردند. دو تا تیربارچی یغور، یکی ورودی و یکی هم خروجی پل با تیربارهایی آماده، انتظار می کشیدند. همین جور که نشسته بودیم دنده عقب پا مرغی راه گرفتیم و رسیدیم به کمین یک و کمین دو. پرسیدند: چی شد؟ چه خبر؟ آهسته گفتیم: نمی شود برویم. راه بسته است. - حالا چه کار کنم پس؟ حمید زاده نگاهی به تپه ماهور برجسته مشرف بر عراقی ها که در پنجاه شصت متری پل بود کرد و گفت: برویم آنجا؟ - که چه بشود؟ - می گویم برویم! چهار نفری راه افتادیم و منطقه را پاییدیم. تپه اشراف خوبی داشت. محمود گفت: اگر قرار شد نیرویی بیاوریم و کاری بکنیم. اینجا بهترین نقطه است. می ایستیم و پل را به سادگی منهدم می کنیم. و دستور داد تا اوضاع خراب نشده به عقب برگردیم و به همین سادگی این بار او فرماندهی کرده بود و هیچ کدام هم حرفی نداشتیم. به سلامت برگشتیم عقب. هر یک جداگانه گزارش کامل شناسایی را همراه با کروکی دقیق کشیدیم و فردا تحویل علی آقا چیت سازیان دادیم. علی آقا خیلی خوشحال شد. دور هم نشستیم و طرح مانور را به او ارائه کردیم. خیلی راضی بود و تشویق عالیه عالیه اش دل ما را شادتر می کرد و حالا طرح مانور و شناسایی ما می رفت کارساز شود. بعد از ظهر علی آقا خواستمان و در کمال ناباوری به ما گفت: اطلاعات رسیده می گوید آنجا هیچ نیرویی نیست. دوباره ریز به ریز، لحظه به لحظه دیده هایمان را برایش توضیح دادیم که مشغول زدن سنگر بودند، بیل به دست گونی پر می کردند سنگر می بستند، چه قدر سر و صدا می کردند... من می گفتم، حمیدزاده می‌گفت، خوش لفظ و آن یکی دوستمان می گفتیم که اِل بوده، بِل شده. گفت: ولی قرارگاه گزارش دیگری داده و چیز دیگری می گوید. گزارش شما را هم من به قرارگاه دادم، ولی آنها قبول نکردند و می گویند اطلاعات دقیق ما این است که در اطراف پل، نیرویی نیست! حسابی حالمان‌گرفته شد. ما تا زیر پای عراقی ها رفته بودیم. کاش می شد عکس می‌گرفتیم و حالا هیچی به هیچی. بعد هم علی آقا گفت: شما امشب دوباره بروید و خبر بیاورید که آیا نیرو هست یا نیست؟ من که از حرف قرارگاه ناراحت شده بودم و تکرار شناسایی را بیهوده و خطرناک می دانستم به علی آقا گفتم: علی آقا! هر کس گفته آنجا نیرو نیست خودش برود ببیند. اگر ما امشب برویم باز می خواهیم ببینیم و بگوییم که آنجا نیرو هست و همین حرف های دیشب! علی آقا انگار حرف مرا قبول کرده باشد، گفت: خیلی خوب، حالا بلند شوید بروید تا بعد! عصر دیدم خوش لفظ و حمیدزاده و آن برادر سومی اسلحه به دوش آماده حرکت اند. پرسیدم: کجا؟ گفتند: می رویم همان مسیر دیشبی. پرسیدم: پس چرا به من نگفتید! گفتند: علی آقا گفته جام بزرگ نیاید، خودم می آیم! نگاه کردم دیدم علی آقا جلوتر دارد می رود. حالم گرفته شد. شرمنده و پشیمان دویدم مقر، اسلحه ام را برداشتم و نفر آخر به دنبال تیم راه افتادم. رسیدیم روی تپه نزدیک مقر، رفقا گفتند: علی آقا گفت، جام بزرگ نیاید! او با من قهر کرده و حتی به خودم این حرف را نزده بود. دنیا روی سرم‌ خراب شد. هر چه اصرار کردم که می آیم نُوچ نُوچ و نه نه جوابم بود و این بار باید حرف فرمانده را گوش می کردم.‌ نرفتم ولی چه نرفتنی. آنها رفتند و من برگشتم. حاج حسین همدانی ایستاده بود در خط و داشت به نیروها خط می داد و هدایت می کرد. با بی سیم می گفت: نخودها را بفرست. از آن طرف بیسیم جواب که: مفهوم نیست، مفهوم نیست! پرسیدم: حاج آقا منظورتان از نخود چیه؟ گفت: بابا می خواهم بگویم کاتیوشا، گلوله کاتیوشا. گفتم: حاج آقا ببخشید، بگویید لانه زنبوری! و گفت: لانه زنبوری ها را بفرست، لانه زنبوری! و جواب آمد مفهوم شد، مفهوم شد. دو سه ساعت انتظار کشت مرا. چه غلطی کرده بودم. هی به خودم می گفتم: این چه حرفی بود که زدی. حالا گیرم که نظر آنها غلط باشد، ولی علی آقا فرمانده ات بود، باید گوش می کردی... در تکرار این حرف ها بودم که تیم برگشت. رفتم جلو سلام دادم و علیک شنیدم و خسته نباشید گفتم. علی آقا که دید من کنار بچه ها نشسته ام. سرسنگین رفت. از رفقا پرسیدم: چه خبر؟ نیرو بود دیگر، علی آقا هم دید نیروها را؟ - آره دید، ولی خوب اوقاتش تلخ بود. فردا صبح دوباره علی آقا احضارمان کرد و گفت: من به آن چیزی که شما گفته بودید ایمان داشتم. اگر قبولتان نداشتم که به شما راه کار نمی دادم، ولی خوب آنها مافوق اند. گزارشی داشتند، درست یا غلط ما باید مطمئن می شدیم و خودم با شما آمدم تا مطمئن بشوم. هیچ مشکلی نیست و شما هم در کارتان مشکلی نیست.... علی آقا در کار جدی بود، ولی با نیروهایش صمیمی. قبل از عملیات چنگوله‌ مشکلی خانوادگی برای یکی از نیروهای واحد پیش آمد. نیروها صددرصد آماده عملیات و این بنده خدا درخواست مرخصی داشت. علی آق