🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۳۱ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• بعد از موفقیت نیروهای تیپ انصار، تیپ نبی اکرم هم یک شب بعد موفق شد به اهدافش برسد. بالاخره ارتفاع چغاعسگر و سایر اهداف سقوط کرد. من به اتفاق امراللهی به صرافت افتادیم برویم‌ راه کار قفل نشده را بررسی کنیم. می خواستیم بدانیم‌ نیروهایی که از ارتفاع می آمدند پایین به کجا می رفتند و این برای ما راز مهمی بود. با ماشین حرکت کردیم. رفتیم زیر تپه عباس عظیم و از رودخانه بلیغان‌ هم رد شدیم. دقیق شدیم، دوربین کشیدیم، اما هیچ چیز قابل تشخیص نبود. جلوتر رفتیم. عجیب بود، کف و کناره ساحلی رودخانه کاملاً سنگی و سخت بود و هر جا هم که دید داشت سنگ چین دیواری کرده بود. سنگر کمین جوری ساخته و تعبیه شده بود که اصلاً قابل تشخیص نبود. از لای سنگ های سست و نرم، دور از دید، مسیری باز کرده بودند که به بستر رودخانه می رسید و این یعنی یک لقمه چرب در دهان کمین دشمن! اگر ما این مسیر را می رفتیم، صددرصد در دام سنگر کمین آنها می افتادیم. کار خدا بود که ما در تکمیل آن راه کار موفق نشویم وگرنه خودمان گیر می افتادیم و بی شک عملیات لو هم می رفت. در مسیر رفت به تعدادی نیرو برخورد کردیم. آنها پرسیدند: برادرها! چغاعسگر از کجا می رود؟ گفتیم: دنبال ما بیایید، هم مسیریم. در راه به تپه ای رسیدیم.‌ دودل شدیم که از روی تپه برویم یا آن را دور بزنیم. چه جوری شد نمی دانم، به فاصله ده متر از تپه مثل یک میدان، آن را دور می زدیم که ناگهان آتش خمپاره روی تپه را گرفت. آن نیروها به مدد الهی از یورش خمپاره ها در امان ماندند و به سلامت به نیروهای تیپ نبی اکرم ملحق شدند. بعد از دو سه روز در منطقه عملیاتی والفجر ۵، آب ها از آسیاب افتاد و منطقه کامل تثبیت شد. علی آقا دستور داد وسایل را جمع و جور کنیم و به سرپل ذهاب برگردیم. در سرپل ذهاب برای شهدا عزاداری کردیم و سیر سینه زدیم. طبق معمول باید به عیادت زخمی ها می رفتیم. در کرمانشاه متوجه شدیم که زخمی ها را برده اند تهران، بیمارستان ساسان و جاهای دیگر. ولی الله سیف آنجا بستری بود به عیادتش رفتیم.‌ در بیمارستانی دیگر به احوال پرسی برادر احدی، از بچه های گردان رفتیم. با همان تویوتا به زیارت شهدای بهشت زهرا و حرم حضرت معصومه(س) در قم رفتیم. نوبت سرکشی به خانواده شهدا بود. در این عملیات چند نفر از نیروهای واحد شهید شدند: محمد حسین یاری، ناد فتحی، محمد شهبازی و منصور احمدی پور. تصمیم گرفتیم به منزل شهید احمدی پور در ملایر برویم. در منزل شهید، علی آقا بچه کوچک منصور را بغل کرد و بوسید و گریه کرد و گریه کرد و گریه کردیم. خانم شهید هم گریه می کرد و می گفت: الان منصور اینجا نشسته، نگاه کنید بغل دست کدام یک از شما نشسته، نگاه کنید..! بعد از عملیات والفجر ۵، واحد نیروی جدید گرفت. با آمدن نیروهای جدید، آموزش ها هم پا می گرفت ولی علی آقا همه را درگیر می کرد. جدید و قدیم نداشت، آموزش نقشه خوانی، آموزش قطب نما، کشیدن کالک و کروکی، تخمین مسافت در شب، آموزش اصطلاحات قطب نمایی و ... مدرسان معمولاً قدیمی ها و با تجربه ها بودند: کریم ملکی، سعید چیت سازیان، محمدعلی جربان، اکبر امیرپور و خود علی چیت سازیان. او یک دوره آموزش عبور از میدان مین هم برای قدیمی ها گذاشت. این دوره را سید مجتبی (شهید سید مجتبی حسینی، فرمانده گردان تخریب لشکر انصارالحسین،ع،)، جمشید احمدی، سید هاشم حسینی و سعید پور ماه سلطانیان تدریس می کردند. او به این مورد اکتفا نکرد و آموزش را توسعه داد. آشنایی با انواع مین ها، مین های ضد نفر، ضد خودرو، ضد تانک، آموزش انفجار با تی ان تی، تله کردم و ... شوخی شوخی همه ما شدیم تخریب چی، وقتی به میدان مین می رسیدیم، این یکی می گفت من می روم، دیگری می گفت من می روم! همه استادکار شده بودند و خودِ این شد مشکل جدید، همه می خواستیم نفر اولی باشیم که از میدان مین رد می شود. علی آقا یکی دو نفر از مدرسان تخریب را نگه داشت و به ما دستور داد: بلدچی و استاد عبور از میدان مین فقط این دو نفر هستند، پس شما ایثارتان گُل نکند. هر چه آنها گفتند همان بشود. این طرح مشکل دیگری ایجاد کرد، آن دو از پا افتادند! مگر می شد هر شب نخوابید و به گشت رفت؟ بنابراین چند نفر از تخریب چی های واحد اطلاعات آمدند و نوبتی بعنوان تخریب چی تیم به گشت شناسایی می آمدند. بعد از چند وقت خود اینها هم شدند نیروی ثابت واحد اطلاعات عملیات. یک شب علی آقا نیروهای جدید را به من سپرد و گفت: جام بزرگ! با مدیریت خودت اینها را یک جوری راهنمایی کن تا خیلی فنّی و غافلگیرانه بیایند و مقر (بخشداری) را تصرف کنند تا معلوم شود آموزش ها را خوب یاد گرفته اند یا نه. فقط مواظب باش خودت در جمع آنها نباشی. فقط خط بده همین! اطاعت کردم.