🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۳۲ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
کلاش را گذاشتم بالای دیوار ساختمان بخشداری تا از آن بالا بکشم. با این کار دستی دستی، خودم را در دام انداخته بودم. آقا مصیب، جمشید، جربان و احتمالاً قاسم هادیئی در یک چشم بر هم زدن مرا گرفتند و خُرد خُرد کتک کاری کردند! تصور کردم شوخی می کنند، اما لحظاتی بعد مشت و لگد پشت بندش آمد. مثل گوسفند قربانی دست و پایم را گرفتند، بردند به هوا و کوبیدند زمین. حتی می خواستند پوتین هایم را درآورند و فلکم کنند. مثل اینکه فرمانده لشکر اسیر کرده باشند پشت سر هم می گفتند: اصلِ کار، فرمانده شان است، تا دیگر هوس نکنند قرارگاه ما را بگیرند!
درنگ و انفعال جایز نبود به همان حالت خوابیده تا آنجا که شد لگد پرت کردم، به هر جا که می خورد، علی الله. سِقر( واژه ای همدانی، به معنای سرسخت بودن) بودم و به این راحتی ها نمی توانستند کفش هایم را درآورند. مصیب با آن هیکل ورزشکاری اش افتاده بود رویم و بقیه مشغول باز کردن بند پوتین ها شدند. دیگر نای نبرد نداشتم. خودم را داشتم برای فلک آماده می کردم که چیزی به ذهنم رسید. گفتم: باشد بزنید. نوبت رقص ما هم می شود، بزنید!
پرسیدند: مثلاً چه کاری می خواهی بکنی. فرمانده شبیخون؟!
گفتم: شما فردا که نمی خواهید آب تنی کنید؟
تا این تهدید از دهانم بیرون آمد. هر چهار نفر تاملی کردند و به همدیگر گفتند: نه این جزو برنامه کتک نبوده، ولش کنید، بسه بسه!
آنها به من رحم نکردند، به خودشان رحم کردند.
وقتی به آب می زدم، می گفتند: کوسه آمد! مثل آب خوردن شیرجه می زدم و با ده بیست متر زیر آبی، ناگهان پای یکی را می گرفتم و مثل کوسه می کشیدم زیر آب و طرف تا به خودش بیاید، دو سه قلپ آب خورده بود. آن بود که دست از سرم برداشتند و از فلک رها شدم. بلندم کردند و هِلم دادند داخل زندان. هر چه اعتراض کردم، داد زدم وقعی ننهادند و من هم اسیر شدم.
در کمپ اسرا بودیم که علی آقا آمد. با ناراحتی و گلایه پرسیدم: آخر این هم شد آموزش؟ این کارها که جزو برنامه نبود. چرا اینها جرزنی می کنند. خوب مرد و مردانه شکست را قبول کنند. دیگر کمپ اسرا و فلک و کتک برای چیست؟ این بچه ها از دیشب اینجا حبس اند؟
علی آقا که گویا اعتراض مرا وارد می دانست و خودش هم در این مصایب سهیم بود، حرفی نزد و بلافاصله دستور داد تا همه زندانی ها را آزاد کنند، اما علی تابش همچنان در بند بود. او از بس شلوغ کار بود و اذیتشان کرده بود، جدای از بقیه مچ دست و پاهایش را روی در ورودی ساختمان صلیب گونه بند کرده بودند، اما او دست بردار نبود و علیه آنها شعار می داد: شما بی معرفتید شما نامردید، ای بعثی ها! اگر مردید دست هایم را باز کنید!
علی آقا که دلش به رحم آمده بود گفت: اجازه بدهید کمی استراحت کند.
یکی رفت زیر کمرش، دولّا شد تا هیکل او کمی بالا بیاید و فشار بر دست هایش کمتر شود. علی گفت: آخیش. خستگی دست هایم درآمد و چند لحظه بعد دوباره ضبط اش روشن شد و بد و بیراه می گفت دوباره به همان حالت ولش کردند و او فریاد کرد: ای بی رین ها، ای ساواکی ها. میگویند اسرا را شکنجه نمی کنند، شما مرا کشتید نامسلمانها...!
بالاخره تابش هم آزاد شد.
علی آقا چیت سازیان رسماً عذرخواهی کرد و گفت: اگر در این آموزش اتفاقی افتاد و بعضی ها رنجیده خاطر شدند، من عذر می خواهم. البته یک مقدار زیاده روی شد، ولی من خواستم ورزیده و آماده تر شوید و آموزش هایی که در این چند وقت دیده اید به طور عملی اجرا کنید و تنوعی هم شده باشد.
به شادباش پیروزی در عملیات و روحیه بخشی به جمع، علی آقا پیشنهاد ورزش باستانی داد. گود زورخانهای، دایره ای آجرچین بود و میل زورخانه، کلاشینکف.
ما فقط دو جفت میل داشتیم که میل سنگین اش مال خود علی آقا بود. گاه گداری مرشد، نورالدین حمزه ای می آمد و دم می داد و صفا می کردیم. غیر از او هر کس هر چی بلد بود می خواند که هم می شد طنز و هم ورزش و ریتم شنا و چرخ اینها با خواندن های غیر حرفه ای تماشایی می شد. گاهی هم سعید بادامی که باستانی کار و مداح بود می خواند و میل می زد. روزی صحبت سر ورزش بود و حرف به وزنه برداری رسید. من گفتم که نحوه بلند کردن وزنه دو نوع است، یکی پرس کردن با یک ضرب و یکی دو ضرب.
پرسیدند: اینکه گفتی یعنی چه؟!
گفتم: از آنجایی که بنده ورزشکار هستم و رشته ام تربیت بدنی است، باید این مطلب مهم را برایتان عملی توضیح بدهم!
بچه ها خندیدند و نُچ نُچ شان بلند شد. دسته چوبی جارویی آنجا بود. یک دمپایی زدم طرف راست و یک لنگه دمپایی طرف چپش و بعد عملاً نشان دادم که وزنه بردار دو دستش را می زند داخل پودر مخصوص تا میله از دستش لیز نخورد. جلو می آید، حالت می گیرد. تمرکز می کند. نفس عمیقی می کشد و آن را حبس می کند و حمله می کند و وزنه را بلند می کند که این می شود: وزنه یک ضرب، پرس.
د