🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۳۶ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
صبح که شد، فهمیدیم چه آمده بر سرمان، سیاه سوخته و زخمی و خسته. به سلامت برگشتیم، اما رادیو عراق اطلاعیه داد:
فرزندان دلاور عراق، دیشب گشتی های ایرانی را در منطقه به هلاکت رساندند و قبل از آن که بتوانند کاری انجام دهند، نیروهای رئیس القائد، کار آنها را ساختند!
علی آقا دستور داد یکی دو روز در منطقه گشت نباشد. بعد از دو روز به دیدگاه رفتیم و از آنجا کل منطقه را زیر دید گرفتیم. علی آقا دستور داده بود تا حدودی به چپ و راست هم برویم. گفتم: چپ که نمی توانیم برویم. می رویم به طرف سنگر کمین، طرف راست..
گفت: هر طور صلاح می دانید عمل کنید.
چندباره این مسیر را می رفتیم، یعنی باید دقت و امنیت مسیر و ضریب فریب دشمن بالا و بالاتر می رفت. از ارتفاعات به چالاب زنگنه رسیدیم، کشیدیم به سمت راست تا از ارتفاعی که شیب کمتری داشت بکشیم بالا. آسمان مهتابی بود. چهار نفری پشت سرهم، با فاصله، آرام و بی صدا قدم برمی داشتیم. سرم را برگرداندم عقب و متوجه شدم در دیدرس کامل هستیم. به عزیز گفتم: این جوری دیلاق و ایستاده معلومِ معلومیم. بهتر نیست دولّا و خمیده برویم؟
پذیرفت و پیغام به نفرات عقبی هم رسید. مقداری که رفتیم، برگشتم. در این حالت نور مهتاب از بین دو پای باز می تابید و از دور معلوم می شد که آدمی دارد حرکت می کند. گفتیم پس با همین حالت خمیده می رویم، ولی پاهای مان را جفت می گذاریم. با پاهای به همچسبیده و کمر خمیده هزار و دویست قدم را به سختی حرکت کردیم. به کمر و کشاله ها فشار سنگینی می آمد، ولی چاره ای نبود. در همین شرایط در فاصله حدود پنجاه متری ما، یک خمپاره فرود آمد. جلوتر رفتیم، یکی دیگر با فاصله کمتر، گرومپ خورد درست در مسیر حرکت ما. خمپارهها دنبال ما آمدند، می خورد درست جای پای قبلی. حتماً دیده بان ما را می دید و روی حساب گرا می داد و می زدند. درنگ جایز نبود در میان صدای خمپاره ها که در کوه و کمر می پیچید و جایی برای صدای پای ما نمی ماند. قرار به دو گذاشتیم و در کفی دویدیم. ولی خمپاره ها چشم داشتند! هرچه به زیر ارتفاع می آمدیم، خمپاره ها هم به اشتیاق دیدار ما می آمدند. به نقطه پایانی زیر ارتفاع که رسیدیم شکر خدا دیده بان کور شد و زاویه دیدش نسبت به ما بسته شد. از خستگی نشستیم. لحظه ای نگذشته بود که عزیز امرالهی با نگرانی گفت: جامِ بزرگ، جامِ بزرگ!
جواب دادم: بله بله!
گفت: صدای پا می آید!
گفتم: از کدامطرف؟
با دست راست اشاره کرد و گفت: از این طرف.
و بعد به من گفت، قسمت چپ سرم را بگذارم روی زمین تا مسیر صدا را تشخیص دهم. درست می گفت، بدو بدو آمدند و به ما نزدیک و نزدیک تر می شدند. عزیز، سریع نارنجکی از کمر کشید و انگشتش را در میان حلقه آن فرو برد و آماده پرتاب شد. این عکس العمل همیشگی او در وقت خطر بود، قبراق و برقی و انفجاری. گفت: آماده باشید و اسلحه ها را مسلّح کنید.
آهسته گفتم: گلنگدن صدا می دهد. بکشیم محلمان لو می رود.
قبول کرد، گفت: پس نارنجک آماده کنید.
دقیقه ای گذشت پرسیدم: عزیز مطمئنی؟
گفت: آره، آره سرت را بگذار روی زمین.
دوباره این کار را کردم و سربرداشتم و گفتم: راست می گویی. دارند می آیند.
یکی دیگر از رفقا هم تایید کرد و گفت: می دوند و خیلی هم نزدیک اند.
دقایقی پر از التهاب گذشت، اما خبری نشد. خدایا این صدای چیست؟ همه می شنویم، ولی اثری از دشمن نیست. دلهره و اضطراب سراغمان آمده بود. ترس از اسارت و هزار فکر نکرده. سرهایمان را مماس با تندی شیب یا کمی بلندتر قرار می دادیم تا بالای سرمان را نبینیم. ارتفاع کامل دیده می شد، اما عراقی نه. وقتی از پایین به بالا نگاه می کنی، همه چیز دیده می شود ولی بالعکس نه. حتی اگر در شب های تاریک از دامنه به ارتفاع نگاه کنی آدمی چیزی باشد، حتماً دیده می شود. دهان های مان را باز گذاشتیم و چندباره سر و گوش را به زمین چسباندیم. این طوری صدا را بهتر می شنیدیم. باز صدای پا می آمد، ولی کم کم ضعیف شد. باز نگاهی به بالا انداختم، ولی خبری نبود. گفتم: عزیز! اگر اینها به ما نزدیک اند که صدای پایشان این قدر کم شده، باید آنها را ببینیم، پس کجایند؟!
برای بار چندم سرم را گذاشتم روی زمین تا دقیق کمترین صدا و حرکت را تشخیص دهم و ناگهانی گیر نیفتیم. احساس کردم صدا به کل قطع شد!
این بار سر و سینه را زمین گذاشتم صدا آهسته می آمد لحظه ای فکری به سرم زد. در حالت سجده به جای پیشانی گوشم را روی زمین قرار دادم. عجیب بود، صدایی نمی آمد. سر و گوش و سینه را با هم روی زمین گذاشتم، صدا می آمد، ولی آهسته. کشف بزرگی کرده بودم!
گفتم: عزیزجان! پسر خوب، این صدای قلب خودمان است و صدای پای عراقی ها نیست!
تعجب کرد و گفت: نه، چی می گویی؟
گفتم: خوب سینه و سرت را بگذار روی زمین. گذاشت و گفت: صدا می آ