🍂 🔻 یازده / ۶۳ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 یکی از کارهای من ثبت اسم و آدرس اسرا بود. مترجم بند ۳ و ۴، بچه های پاسدار وظیفه را تحت عنوان "حرس مكلف" معرفی کرده بودند. چون بعثی ها به شدت از کلمه حرس (پاسدار) نفرت داشتند به دنبال ترجمه معادلی بودم که کم تر حساسیت برانگیز باشد. لذا ترجمه "جندى مكلف بسیج" را جا انداختم و این عنوان در بندهای ۱ و ۲ به جای "حرس مكلف" رایج شد. این ترجمه خیلی کار بچه ها را ساده می‌کرد چون پاسدار وظیفه ها می‌گفتند ما جندی مکلف هستیم که به بسیج مأمور شده ایم و این خیلی با حرس مکلف متفاوت بود. یک بار هم یکی از بسیج مأموران عراقی بندهای ۳ و ۴ به بند ۱ آمد و با خواندن رتبه ج.م. ب روی لباسم نیش خندی زد و گفت:"تو حرس مکلف هستی؟" گفتم: «خير، من سربازی هستم که به بسیج مأمور شده ام» معلوم بود که مترجم بند ۳ و ۴ همه قضایا را برای آن نگهبانها توضیح داده است. حدود یک ماه از آمدن‌مان به تکریت ۱۱ می‌گذشت که دمپایی و کفش و سطل و آفتابه و تشت برایمان آوردند. چون هوا کم کم داشت گرم می شد، بعد از مدتی حوله و لباس زیر هم برایمان آوردند. به هر نفر یک بالش و یک کیسه انفرادی و یک پتوی جدید هم دادند. از این که بساط اسارت داشت تکمیل می‌شد به شدت ناراحت بودم؛ چون رشته های امید به آزادی را مبدل به یأس می کرد. به بهروز، افسر ارتشی که با بیشتر نیروهای گروهانش در عملیات کربلای ۶ سومار اسیر شده بودند گفتم تا قبل از تحویل این وسایل احساس می‌کردم موندنمون توی اسارت بعثی ها موقتیه اما با اومدن این وسایل امیدم به آزادی کم رنگ شده. او گفت: شاید دارند مقدمات اومدن صلیب رو فراهم می‌کنن، ولی هیچ وقت از صلیب سرخ خبری نشد. نوروز در اسارت بهار سال ۱۳۶۶ از راه رسید با کوله باری از غم و غصه شهداء و غربت تکریت ۱۱، سال جديد تحویل شد. این اولین عید ما در اسارت بود. تا قبل از این عید نوروز تداعی تعطیلی و شادمانی و خوشحالی بود اما این عید برایم تداعی غربت و غصه بود. وحشی گری و شکنجه بعثی ها تازه گل کرده بود. گویا می دانستند که نوروز برای ما ایام جشن و شادی است و می‌خواستند که شادی و جشن برای ما جایش را به زجر و غم و اندوه بدهد. بهار سال ۱۳۶۶ هم رو به پایان بود. روزهایی تکراری با وقایعی تکراری که به سختی می‌گذشتند. وقتی خورشید بالا می‌آمد انتظارمان برای پایین رفتنش و رهایی از دست بعثی ها طولانی می‌شد. گویی خورشید آن بالای آسمان، ویارش گرفته بود که ساعت ها به تماشای مظلومیت بهترین بندگان خدا بنشیند. اگر خورشید رضایت می داد و زودتر می رفت افسر نگهبان می‌آمد و آمار می‌گرفت و درها را قفل می‌کرد، آن وقت تا صبح روز بعد خیال مان از گیر دادنهای عراقی‌ها راحت بود؛ چون کلیدها را با خودش می برد و تا صبح که دوباره برمی‌گشت کسی دستش به ما نمی رسید. حتی اگر کسی سکته می کرد، باید تا صبح صبر می‌کردیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂