🍂
🔻
حکایت دریادلان
قسمت سیوچهارم
نوشته : احمد گاموری
┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅
🔹
دور افتخار !
ما اسم آن را «زندان در زندان» گذاشته بودیم؛ اما عراقی ها به آن سلول انفرادی می گفتند. اتاقکی که برای رفتن به داخل آن باید تشریفات خاصی را پشت سر می گذاشتی. با آن که ما اسیر و زندانی عراقی ها و محصور در آسایشگاه ها بودیم، باز هم آنها ما را به شکلی دیگر زندانی می کردند. در آنجا هیچ زیرانداز و رواندازی نبود. سه وعده غذایی به یک وعده می رسید و رفتن به دستشویی محدودیت داشت و شکنجه بود و شکنجه بود و شکنجه! یکی از مراسم های خاصی که قبل از رسیدن به سلول انفرادی داشتیم این بود که می گفتند باید انگشت شست دست تان را روی زمین بگذارید و دور خودتان بچرخید. بعد از چند دور چرخیدن، عراقی ها با شیلنگ به جان ما می افتادند و ما باید به سرعت می دویدیم و در این دوی پر سرعت، زمین خوردن بود و دست و پا و سر شکستن، و کمتریناش کنده شدن گوشت کف دست که به شدت به آسفالت حیاط اردوگاه کشیده می شد. یا اینکه در گرمای چهل - پنجاه درجه ظهر تابستان رمادی، باید پشت دیوار آشپزخانه ای که داخل آن ده - پانزده تا اجاق در حال جوشیدن بود، می ایستادی و مستقیم به خورشید زُل می زدی تا بی رمق شوی. گرمای تابستان، حرارت دیوار آشپزخانه، نور سوزنی خورشید که تا عمق سلول های مغزت رسوخ می کرد توانت را می برید و فقط کافی بود که چشمت می پرید یا حتی برای یک لحظه نگاهت به جایی غیر از خورشید می افتاد، باران سیلی، لگد، ضربات شیلنگ و کابل بود که بر تنت می نشست و تا دقایقی ادامه داشت و بعد از آن موفق می شدی که به سلول انفرادی راه پیدا کنی. آن جا با تمام محدودیت هایی که داشت محفلی شده بود برای راز و نیاز بچه ها. شکنجه می شدیم و توسل می کردیم. ختم صلوات می گرفتیم و ضربات کابل را تحمل می کردیم. تنها بودیم و مشغولیات داخل آسایشگاه را نداشتیم. و شاید به همین خاطر بیشتر حضور خدا را حس می کردیم. نماز قضا می خواندیم و مستحبات را بجا می آوردیم. در اصل، این عراقی ها بودند که شکنجه می شدند، نه زندانیان سلول انفرادی! بودن در آن اتاقک تاریک و نمور برای بچه ها حکم یک دوره خودسازی داشت و وقتی زندانی آزاد می شد و به آسایشگاه می آمد بچه ها به استقبالش می رفتند و او را بر دوش خود می گرفتند و دور تا دور آسایشگاه ـ که به "دور افتخار" معروف بود ـ می چرخاندند و اسرای آسایشگاه های دیگر به دیدنش می آمدند و به قول معروف به او سرسلامتی می دادند.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#حکایت_دریادلان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂