🍂 🔻 یازده / ۷۷ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 مدت ها بود یک چهره عراقی غیر وحشی ندیده بودیم. در تمام این مدت ما حق صحبت با او را نداشتیم. یک روز او را در حال گریه کردن دیدم. زندان‌بان او را دلداری می‌داد. خیلی دلم برایش سوخت دنبال فرصتی بودم تا با او صحبت کنم، تا اینکه او را توی دست شویی دیدم که دارد ظرفها را می‌شوید. با او سلام علیک و احوال پرسی کردم. از اینکه می‌توانم عربی صحبت کنم تعجب کرد و گفت: من فکر می‌کردم ایران عرب نداره! از او پرسیدم که جرمش چیست و چرا آن روز گریه می کرد. با ترس و لرز و تند تند گفت: اسمم مهدی و شیعه ابالحسن علی علیه السلام و اهل نجف هستم. جرمم اینه که چند روز دیر خودم رو به یگان نظام وظیفه معرفی کردم. حکم اعدام رمی بالرصاص است که ۵ ماه پیش برام بریدند ولی هنوز اجرا نشده. از لحنش به بدبختی و مظلومیت ملت عراق پی بردم. لحن او در هنگام گفتن حکمش آن قدر عادی بود که انگار ابداً این احکام برای آنها تازگی ندارد و تو گویی این سرنوشت محتوم شیعیان در حکومت صدام است برای اطمینان بیشتر از او پرسیدم: «گفتی حکمت چی بود؟ مجدداً با آرامش گفت: «اعدام رمی بالرصاص». در هنگام جواب دادن به این سؤال، تکراری حتی آن تردید اولیه هم دیده نمی شد. پرسیدم یعنی هیچ راهی نداره که حکم عوض بشه؟ گفت: «چرا! البته اگه اهل بغداد باشی شیعه هم نباشی و یک فرمانده تیپ یا لشکر هم ضمانتت رو بکنه که تا آخر جنگ بدون مرخصی توی جبهه بمونی و فرار نکنی اون وقت ممکنه تخفيف بدند. ولی برای ما شیعه ها که بدون بهونه می‌کشنمون، اونهم الان که بهانه هم دستشون اومده، هیچ راهی نیست. از او علت گریه آن روزش را پرسیدم. او گفت که آن روز یک یا چند نفر از دوستانش را برای اعدام برده بودند و او از فراق آنها گریه می‌کرد. برای نجات او از صدام دعا کردم هر لحظه ممکن بود سر و کله یک نگهبان پیدا شود. لذا سریع به سلولم برگشتم. از اینکه ایرانی بودم و حکم اعدام برایم نبریده بودند خدا را شکر می‌کردم. روی دیوار سلول جملاتی به عنوان یادگاری نوشته شده بود از جمله فردی به نام باسم محسن امعبدی الشمری، چند جمله ای با مادرش درد دل کرده و نوشته بود "لاتبکین يا أماه هذه اراده الله" یعنی ای مادر گریه نکن این اراده الهی است. نمی دانم شاید چند روز قبل از اعدامش این جملات را نوشته بود با خودم گفتم: بالاخره یه جا تو عراق، ایرانی بودن هم به کار خورد. البته اگر صلیب سرخ نامت را ثبت کرده باشد. چون تا آن موقع به خاطر ایرانی بودن فقط کتک می‌خوردیم. آن لحظات سخت گذشت و من از دیدار مهدی با دلی غمگین به سلول بازگشتم. سقف زندان خیلی بلند بود. گاهی به سقف نگاه می‌کردم و توی دلم نقشه فرار می کشیدم و پنبه دانه را گهی لپ لپ میخوردم و گه دانه دانه!!. این اولین جرقه فرار بود که در ذهنم شکل می‌گرفت. سلول به خاطر اختلاف عقیده با هم سلولی ها برایم جهنم در جهنم شده بود. این اختلاف عقیده تا حدی بود که بعدها چهار نفرشان به منافقین پیوستند. آن سلول برایم شکنجه گاهی شده بود. آنجا، بعثی ها جسمم را و بعضی از هم سلولی ها روحم را آزار و شکنجه می دادند. در حقیقت هم اسیر بعثی ها در الرشید بودم و هم اسیر منافقین. یک روز از داخل سلولهای اطراف از ما خواستند که خودمان را معرفی کنیم. ما که به همدیگر اطمینان نداشتیم، جرأت نکردیم جواب بدهیم. بعد از چند بار تکرار یکی از بچه ها جواب داد. او از وضعیت ما چند تا سوال پرسید که دست و پا شکسته جواب شنید و کمی بعد ساکت شد. یک روز هم سلول بغلی که عراقی بودند، از ما سیگار خواستند که یکی از بچه های سیگاری به آنها سیگار داد. یک روز نگهبان عراقی ما با یک نفر آمد، جوانی خوش رو که تسبیح به دست در حال ذکر گفتن بود. او مقداری لباس برایمان آورد و گفت: «اگر پرسیدن که این لباسها رو از کجا آوردید بگید همین جا پیدا کردیم. آن بنده خدا فکر می کرد همگی افراد این سلول ایرانی و مؤمن به نظام ایران هستند. اما بعدها هم سلولی ها از او با ناراحتی یاد می‌کردند که زندان بان ما بدتر از حزب اللهی های ایران است. جداً قضیه برعکس شده بود؛ چون در آنجا برخی از عراقی ها ایمان شان به اسلام و انقلاب ایران از برخی از هم سلولی هایم بیشتر بود. کم کم باورمان شده بود که ما را هم برای اعدام به این جا آورده اند. چون اکثر افرادی که در آنجا بودند یا محکوم به اعدام بودند و یا امیدی به خروج شان از آنجا نبود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂