یک سرگرد عراقی با کمک یک مترجم از ما بازجویی کرد. دست‌ها و چشم‌های ما را بسته و رو به دیوار نگه داشته بودند. یکی یکی ما را به اتاق سرگرد می‌بردند و بازجویی می‌کردند. چون آگاهانه و با اعتقاد و همچنین لبیک به فرمان امام به جبهه آمده بودیم، رعب و وحشتی نداشتیم. حتی به یاد دارم وقتی دست‌های مرا از پشت بستند و فهمیدم آن‌ها عراقی هستند، فقط برای یک لحظه چهره همسر، بچه و خانواده‌ام از ذهنم گذشت و تمام شد. به طوری که، وقتی ما را سوار ماشین می‌کردند، می‌خندیدیم و این خنده ما آن‌ها را بیشتر عصبانی می‌کرد و در حین زدن، شعار می‌دادند: «طیّار خمینی؛ خلبان خمینی!» هر حرکتی هم می‌کردیم، از پشت می‌زدندمان و نمی‌فهمیدیم برای چه ما را می‌زدند. این پذیرایی تا بصره ادامه داشت. @defae_moghadas 🍂