🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۸) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ‌‌وقتی هوا روبه تاریکی رفت، شهر کاملاً ساکت شد. دیگر صدای تیراندازی نمی آمد. مسجد جامع خالی بود. فلکه کمال الملک، سنتاب، فلکه آتش نشانی، محله خیام و فلکه شهدا در دست عراقی‌ها بود و از سمت راست نیز، مشغول پیشروی به سمت پل بودند. مهماتمان رو به اتمام بود و دو نفر زخمی داشتیم. چند تن از بچه ها سلاح نداشتند و تقریباً بریده بودند. تصمیم گرفتم به مقر تکاورها بروم، با این فکر که‌شاید در آنجا مهمانی باقی مانده باشد. هنگام رفتن ناگهان متوجه عده ای شدم که در تاریکی پیش می آمدند. یک افسر ارتشی و چهل سرباز هوانیروز بودند. خیلی خوشحال شده بودم. همگی در کوچه بن بستی واقع در خیابان فخررازی جمع‌شدیم تا با سربازها حرف بزنم. عراقی‌ها خمپاره می‌زدند. - هر کدومتون که احساس می‌کنید نمی‌تونید بجنگید برگردید! - اینجا زخمی زیاد می‌دیم، کشته زیاد می‌دیم، کسی هم توی شهر نیست. همین‌هایی هستیم که اینجاییم. ممکنه شما کشته بدین، از حالا خودتون رو برای دیدن جنازه بغل دستی تون آماده کنید! - می‌دونیم برای چی اومدیم. روحیه سربازها عالی بود. پس از صبحت با فرمانده آنها و چند تن از بچه های خودمان، برای دیدن پل حرکت کردیم. مسیرمان از بازار گذشت. بازار در آتش می‌سوخت و کاملاً ویران شده بود. از آنجا به کلینیک بهبهانی رفتیم و سپس خود را به لب شط رساندیم. در آنجا سرهنگ را دیدم که در باغچه ای دراز کشیده بود. با عجله جلو رفتم: - جناب سرهنگ هیچکس توی شهر نیست. فقط تعدادی از بچه های شهر هستن که دارن می‌جنگن. یه فکری بکنید... - چکار کنم؟ نیرو نیست. عراقی‌ها فلان جاها رو گرفتن دارن یکی یکی از‌ روی پشت بومها می آن جلو. الان تاریکه و چیزی پیدا نیست. غروب که داشتن جلو می اومدن اونهارو دیدیم. چکار کنم؟ نیرو فرستادیم اومده پشت پل. ششصد نفر هم مونده که نمی آن این طرف. راه دیگه ای هم نیست. من نمی‌دونم چکار کنم. - خلاصه جناب سرهنگ امشب رو باید مقاومت کنیم. به بچه هاتون بگین که پل رو ول نکنن. ما داریم توی شهر می جنگیم مارو قال نذارید. - نه، مطمئن باشید. - اگر خبری شد به ما می‌گید؟ - آره. حتماً.... - پس ما رفتیم. - برید ولی خدا شاهده هیچ کاری از دست من برنمی آد. هنگام بازگشت بر سر تمام کوچه هایی که تا رسیدن به پل در مسیرمان بودند نیرو گذاشتیم. با خودم فکر کردم که بهتر است تا شروع درگیری کمی استراحت کنم. با این فکر به مقر تکاورها رفتم. تازه گرم خواب شده بودم که ناگهان صدایی شنیدم. - آقای مرادی... آقای مرادی صدای همان افسری بود که با سربازان هوا نیروز دیده بودم - چی شده ؟ - کجایی؟ یه ساعته دارم دنبالت می‌گردم. - مگه خبر نداری چی شده؟ - نه! چی شده ؟ - دیگه دیر شده، هرکسی تو شهر هست باید خبرش کنیم . باید تا هوا روشن نشده شهر رو خالی کنیم. - شهر رو خالی کنیم؟ هنوز چهل تا نیرو هست. می‌دونی چهل تا نیرو یعنی چی؟ - دستور دادن. - چه دستوری ؟ - جناب سرهنگ گفته که عقب نشینی باید به موقع باشه. - هنوز نصف شهر دست ماست. کجا عقب نشینی کنیم. برو به سرهنگ بگو نیرو بفرسته، تکاورها هم میخوان بیان اینور آب... در همین حین خبر شهادت دو نفر از بچه ها را آوردند. آنها در تاریکی شب، اشتباهاً یکدیگر را زده بودند. خبر دستور عقب نشینی را به بچه ها دادم اما هیچ کدام راضی به بازگشت نبودند. می گفتند: "چطور از شهر بریم بیرون؟ شهر که دست ماست. ما که تا حالا وایسادیم. بگین نیرو بیاد." یکی می‌گفت:"همه چیز مشخصه، می‌تونیم تو جنگ خیابونی مقاومت کنیم." دیگری می‌گفت:" یعنی چی آخه؟ چرا عقب نشینی؟!" ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂