🍂؛⚡️؛🍂
⚡️؛ 🍂
🍂
در کوچه های خرمشهر ۱۹)
خاطرات مدافعین خرمشهر
مریم شانکی
┄═❁๑❁═┄
🔸 بچه ها بغض کرده بودند و گریه میکردند. اما باید دستور را اجرا می کردیم. میدانستیم که این دفعه با دفعه های قبل فرق دارد. ستوان یکی از بچه ها را به دنبال نیروهایی که با او آمده بودند فرستاد. من و یکی دیگر از بچه ها هم برای خبر کردن بقیه رفتیم. بعضی ها از زور خستگی، هنوز خواب بودند. جمع کردن نیروها تا ساعت دو طول کشید. بچه ها می گفتند:
- این طوری نمیشه شهر رو خالی کرد. باید یه کاری کنیم تا دشمن فکر کنه نیروی ما توی شهر زیاده.
بجز نیروهای تازه وارد بقیه بچهها کوچه پس کوچه های شهر را میشناختند و میدانستند که کدام کوچه به کجا ختم میشود. بچه ها خشابها را پر کردند و در فلکه خیابان اردیبهشت، فلکه دروازه و جاهای دیگر مستقر شدند و شروع به تیراندازی کردند. دشمن جواب رگباهایمان را میداد. یکی از بچه ها از نبش خیابان اردیبهشت یک گلوله آرپی جی به سمت فلکه شهدا شلیک کرد، اما عراقیها بلافاصله جواب دادند و با آرپی جی یک بستنی فروشی را منهدم کردند. همان کسی که گلوله را شلیک کرده بود میگفت: جواب میدن این خود کشیه. نمیشه جلوتر رفت!
گفتم: بده من برم بزنم. اگه نزنیم دشمن گستاخ میشه و می آد جلو.
هر لحظه اش هم به ضرر ماست. باید برای جمع کردن نیروها، دشمن روسر گرم کنیم. دوباره تیراندازی را از سر گرفتیم. مدتی بعد فشنگهایمان تمام شد. یکی از بچه ها گفت:
- نصف صندوق مهمات توی انبار تکاورهاست.
بچهها صندوق را آوردند و در تاریکی دوباره خشابها را پر کردیم. در این فاصله جسد دو نفری که یکدیگر را زده بودند و دو زخمی دیگر را به مسجد جامع فرستادیم. تجهیزات زیادی در مسجد باقی مانده بود. بی سیم های نویی که هنوز استفاده نکرده بودیم، مینهای ضدتانک، قبضه های آرپی جی و ژ۳ ، غنیمتهای روز گذشته، کلاشینکف ها و... مقداری از آنها را بار ماشین کردیم و مجروحین و شهدا را رویشان خواباندیم. خیلی دردناک بود. دل و روده یکی از زخمیها بیرون ریخته بود و دیگری پایش خونویزی داشت. ماشین را فرستادیم و خودمان آماده عقب نشینی شدیم. سکوت سنگین و مرگ آوری روی شهر سایه انداخته بود. گاهی خودمان سکوت را با رگباری میشکستیم و دشمن هم بلافاصله جواب میداد. وقتی نیروها جمع شدند، از خیابان «صفا» به طرف پل حرکت کردیم. همه جا سکوت مطلق حاکم بود. پرنده پر نمی زد. از ناراحتی نفهمیدم که چطور به پل رسیدیم.
به ستوان گفتم:
- پس اون سرهنگه که می گفت اینجا میمونیم کجاس؟
- نمی دونم.
- ولی می گفت اینجا میمونم.
- حتماً ول کرده و رفته.
نمی دانستیم چکار باید بکنیم.
یکی از بچه ها گفت:
- من بلدم بچه ها رواز روی پل رد کنم.
در زیر پل نرده هایی بود که ۲۵ الی ۳۰ سانت پهنا داشتند. بچه ها را به نوبت از آنجا عبور دادیم. من و دو نفر دیگر مانده بودیم. گفتم:
- من بر می گردم
مهرداد گفت:
- کجا ؟!
- توی شهر، شاید مونده باشه...
- کسی توی شهر نیست.
- میخوام یه کم دیگه تیراندازی کنم.
- بی فایده س ؟
- من میرم
- پس منهم می آم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#در_کوچههای_خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂