🍂 همراه سعید درفشان رفتیم پشت خاکریزی که جنازه صادق آن طرفش بود. سعید چند بار بلند شد که برود سمت جنازه صادق اما هر بار من دستش را می گرفتم و مانع می شدم. مترصد فرصت مناسبی بودم که جنازه را بیاوریم این طرف. همین طور که انتظار می کشیدیم سعید تجویدی با وانت از انتهای خاکریز با سرعت به سمت جنازه صادق رفت. علی رغم دید کاملی که دشمن بر آنجا داشت این کار شجاعت عجیبی بود. با دیدن او من هم دل و جرأت پیدا کردم و به همراه سعید درفشان به سمت جنازه صادق دویدیم. یک تیر به گردنش خورده بود و یک تیر هم به پهلویش. به محض دیدن جنازه صادق از خود بی خود شدم و شروع به گریه و زاری کردم. اصلاً حواسم نبود کجا نشسته ام و ممکن است تیر بخورم. محو صادق و جنازه اش شده بودم. اولین چیزی که یادم آمد شعری بود که او همیشه می خواند: دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند وقت سحر بود و صادق شربت شهادت را نوشیده و آب حیات جاویدان را از دست ساقی کوثر گرفته بود. پس از آن سریع او را داخل ماشین گذاشتیم و سعید تجویدی با سرعت ماشین را به این طرف خاکریز آورد. بدون کوچک ترین اتفاقی. او را سوار وانت کردیم و با سرعت به طرف شهر به راه افتادیم. 🔻🔻8⃣