📚برشی از کتاب خوبِ شهیدنوید، (روایت سوم چهارم: مادرعزیز شهید) نوید من ! پسر من شهید شده باشد. مگر کسی هم می توانست نوید من را از پا بیندازد . نوید من خودش همه کاره بود. همه فن حریف بود. مگر زندگی بدون نوید هم می شود؟ مگر قرار نبود بساط عروسی توی کوچه ی ما پهن شود؟ چطور جرئت می کردند پیش من از شهادت نوید حرف بزنند؟😭 تا پیکرش وارد ایران نشد همین طور بودم. پیکرش را که آوردند آرام شدم. شما که نبودید ببینید همین من که با شنیدن خبر شهادت زمین و زمان را چنگ می زدم، چطور آرام توی قبر آماده ی پسرم خوابیدم. انگار نوید من را بغل گرفته بود و دستش را گذاشته بود روی قلبم. اگر بیرونم نیاورده بودند، دلم می خواست ساعت ها همان جا بخوابم. پیکر پسرم آن بالا منتظرم بود. کنارش که نشستم، سرم را از روی کفن چسباندم کنار گوشش. آن موقع هنوز به من نگفته بودند سر ندارد!😭 آهسته گفتمش: مامان تو که داری می ری ، ایمانت رو با خودت نبر ، قربونت برم بزار برای جوونا. بزار برای دنیایی که تورو نداره. هدیه به همه شهدا صلوات.