داستان تشرف " در محضر امام زمان ارواحنا فداه" (قسمت سوم) سپس ایشان دست به جیب خود کردند و کاغذ تاشده ای بیرون آورده به من دادند و فرمودند: این کاغذ را همیشه با خود نگهدار تا موقعی که این کاغذ را داری از هیچکس و هیچ چیز نترس. همین امروز هم می روی پیش آنهایی که خود را طلبکار می دانند و از آنها ترس داری و می خواهند تو را جلب کنند، می بینی که با تو هیچ کاری ندارند، خاطرت جمع باشد. کاغذ را گرفتم و در جیبم گذاشتم مثل اینکه تمام نگرانیهایم از بین رفت و راحت شدم. به خیابان نازی‌آباد رسیده بودیم که فرمود: من کاری دارم باید اینجا پیاده شوم. من ماشین را نگه داشتم. باز سفارش کردند که این کاغذ را به تو دادم داخل آن دعا نوشته شده همینطور که تا کرده‌ام بازش نکن و همیشه با خود داشته باش و قدر آن را بدان. در همین موقع که پیاده می شدند چند سکه هم بجای کرایه به من دادند که نگرفتم، خودشان داخل ظرفی که جلوی ماشین بود و پول داخل آن بود ریختند و پیاده شدند. به محض پایین رفتن درب ماشین بسته شد و ایشان را ندیدم. فکر کردم کنار جاده، چاه یا گودالی بود که داخل آن افتاده است. پیاده شدم آمدم دیدم که نه، جاده صاف است ولی از او خبری نیست. به ذهنم رسید که شخص مسافر وجود مقدس امام زمان ارواحنا فداه بوده که چهل شب چهارشنبه در مسجد جمکران او را خوانده و عریضه به محضرش نوشته بود و تمام این مطالب در ذهنم آمد. همانجا نشستم و شروع کردم به گریه کردن. هیچ عبور و مروری نبود. آنقدر گریه کردم که بیهوش شدم. در حال بیهوشی دیدم همان آقا بالای سرم آمدند و فرمودند... ادامه دارد... # ظهور_نزدیک_است @didar_ba_mahdi