(قسمت اول): ﷻ 💥ابو عبد الله حسين بن حمدان مى گويد: شهر قم از کنترل خليفه خارج شده بود و هر شخصى را براى تصدّى منصب حکمرانى مى فرستادند، مردم از ورود او جلوگيرى نموده و با او مى جنگيدند. خليفه مرا به همراه لشکرى براى در دست گرفتن اوضاع قم مأمور کرده و به سوى آن شهر فرستاد. من با لشکرى حرکت کردم، وقتى به منطقه (طرز) رسيديم، براى استراحت توقّف نموديم. به قصد شکار حرکت کردم. در مسير رود مشغول حرکت بودم که به محلى رسيدم که بستر رودخانه گسترده و باز بود. ✨💫✨ در اين هنگام، از دور مردى را ديدم که بر اسبى سفيد سوار بود، به من نزديک شد. عمّامه ى سبز بر سر داشت و یک جفت کفش سرخ در پا و چهره خود را چنان پوشيده بود که تنها چشمانش ديده مى شد. وقتى کاملا نزديک شد گفت: اى حسين! او بدون لقب وکنيه مرا مورد خطاب قرار داد. گفتم: چه مى خواهى؟ گفت: چرا در مورد ولايت صاحب الامر (عليه السلام) ترديد مى کنى؟ و چرا خُمس مالت را به اصحاب ما نمى دهى؟ درست مى گفت. من در مورد ولايت صاحب الامر (عليه السلام) شک داشتم، و خمس مال خود را نپرداخته بودم. ✨💫✨ او اين سخن را آن چنان با مهابت ادا کرد که من با تمام استحکام و شجاعتم بر خود لرزيدم و عرض کردم: چشم، آقا جان! همان طور که فرموديد، خواهم نمود. آن گاه فرمود: وقتى به آن جا که مى خواهى بروى ـ يعنى قم ـ رسيدى و بدون درد سر وارد شدى، خمس هرچه را که به عنوان دارايى شخصى به دست آوردى، به مستحقش بپرداز! عرض کردم: چشم. آن گاه فرمودند: برو که هدايت يافتى. عنان مرکب را بازگرداند و رفت، ولى من نفهميدم که از کدام طرف رفت. ادامه دارد...