🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫
#خاطرات_شهید
سهشنبه بود ،ساعت دو و بیست دقیقه. یک کوله داشت که هر وقت میخواست برود سفر از آن استفاده میکرد .
آن سال از من خواسته بود که شال عزایی که دو ماه محرم و صفر روی شانهاش بود را نشویم .آن را همانطور همراه با چفیه در ساکش گذاشت. دو دست لباس هم بیشتر از من نخواست. برادر کوچکترش هم بود، موقع خداحافظی احساسی داشتم، میدانستم که دارد به جنگ میرود . سرش را انداخت پایین و از در خارج شد دیگر نتوانستم تحمل کنم یکباره به او گفتم : بایست تا با هم خداحافظی کنیم . دستش را گذاشت روی در و نگاهی عمیق به من کرد .دویدم به سمتش آینه قرآن را برداشتم و از زیر آن که ردش کردم به سمت ماشین رفت.
وقتی رفت به سمت ماشین طاقت نیاوردم و با تشر گفتم : حسن برگرد من با تو روبوسی نکردم ، برگشت ، خواستم صورتش را ببوسم اجازه نداد،
دستهایم را گذاشت روی صورتش
و بعد روی سینهاش کشید و عقب رفت .
اتفاقا همرزمش بعد از شهادت به من گفت : که از حسن پرسیده : چطور با مادرت خداحافظی کردی؟ که جواب داده است : نگذاشتم صورتم را ببوسد، ترسیدم پاهایم برای رفتن سست شود.
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
راوی
#مادرشهید🌷
🌿
@dosteshahideman
🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫