دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت174 –به اندازه تمام عمرم خسته‌ام امینه، هر
🕰 –بی‌خیال خواهر من، این چند صباح زندگی که این حرفها رو نداره، اون شصت سال نفهمیده حالا این چند سال رو میخواد بفهمه؟ اونم با داد و بیدادتو؟صدف پرسید: –تو از کجا می‌دونی شصت سالشه؟ –هم سن مامان که باشه میشه شصت سال دیگه. مادر اعتراض‌آمیز گفت: –کی گفته من شصت سالمه؟ امیر‌محسن گفت: –عه مامان! اُسوه که بچتونه چهل سالشه اونوقت شما...صدف شاکی گفت: –اُسوه کجا چهل سالشه آخه، تو چراهمه سن‌ها رو بالا حساب می‌کنی؟امیرمحسن خندید و رو به صدف گفت: –حالا تو چرا ناراحت میشی خواهرخودمه. –خب چون اگه سن اون رو چهل حساب کنی سن منم میکشی بالا. ما سن‌هامون نزدیک به همه.امینه پشت چشمی برای صدف نازک کرد. –حالا تو این اوضاع تو نگران بالا رفتن سنت هستی؟ بعد رو به مادر ادامه داد: –مامان شماره اون عتیقه بیتا خانم روبده. صدف گفت: –ماشالا شمام خوب پشتکار داریا، ول کنه بیتا خانم نیستی.مادر برای این که حرف کش پیدانکندگفت: –تو دفتر تلفنه.امینه همانطور که دنبال دفتر تلفن می‌گشت چپ چپ نگاهم کرد و گفت: –یعنی نمیخوای یه عکس‌العملی ازخودت نشون بدی، همین الان با حرفهای عمه شدی مثل میت، حالا واسه من میخواد...دستم را دراز کردم. –باشه گوشی رو بده خودم باهاش حرف میزنم. –برو با اون یکی گوشی که تو اتاقته حرف بزن. این گوشی دست من باشه می‌خوام گوش کنم اگه حرف نامربوطی زد و تو لال‌مونی گرفتی خودم جوابش رو بدم. مادر گفت: –نمی‌خواد زحمت بکشی، ماشالا اُسوه خودش یه تنه همه رو حریفه.امینه گفت: –نه مامان جان، حریف بود، خدا اون اُسوه رو بیامرزه، دیگه خیلی وقته مثل مجسمه فقط میشینه نگاه می‌کنه. پشت چشمی برایش نازک کردم و به طرف اتاقم رفتم و گوشی را برداشتم. امینه شماره را گرفت و از پشت گوشی گفت: –محکم جوابش رو بده‌ها، شل و وارفته نباشی.بعد از چند بوق پسر بیتا خانم گوشی رابرداشت و سلام کرد.جواب سلامش را دادم و گفتم: –ببخشید مادرتون هستن؟ –شما؟ –من دختر همسایتون هستم. مکثی کردو با خوشحالی گفت: –عه، اُسوه خانم تویی؟ صدات روشناختما، ولی شک داشتم خودت باشی. خب چه خبرا؟ چی شده اینورا زنگ زدی؟ دیشب کلانتری خوش گذشت؟ –اتفاقا برای همین زنگ زدم. میخوام ازمادرتون بپرسم چرا این حرفها رو برای من درآورده؟ چرا با آبروی من بازی می‌کنه؟صدایش لحن جدی به خودش گرفت. –یعنی میخوای بگی کلانتری نبودی؟ –بودم. ولی نه به اون دلیل که مادرشماشایعش کردن. –مامانم همه این حرفها رو از دهن من شنیده، اون مقصر نیست. من این خبرهارو بهش دادم. تازه خیلی حرفهای دیگه هم بود. نمی‌دونم چرا مامانم کم‌کاری کرده؟ –یعنی چی؟ خب شماچرااینکارروکردید؟ شنیدم شما خانم بلعمی رومی‌شناسید. اون چیزی گفته؟ حرفم را نشنیده گرفت و گفت: –چیزی که عوض داره گله نداره. –منظورتون چیه؟ من به شماچیکارداشتم آقا؟ –این کار رو کردم که وقتی یکی میادخواستگاریت و میخوای جواب ردبدی آبروش رو جایی نبری. –من آبروی شما رو بردم؟ –نه، عمم برده. –اخه شما یه چیزی رو هوا میگید. من فقط به مادرم گفتم جوابم منفیه. همین. عصبی شد. –خب، بعد دلیل جواب منفیتون رو چی گفتید؟به مِن ومِن افتادم. –خب...خب هر دلیلی داشتم نرفتم جاربزنم تو در و همسایه. –لابد من خودم پشت خودم حرف زدم وگفتم پسر بیتا خانم هر روز با یه دختریه واسه همین به درد زندگی نمی‌خوره.مادرمن به خاطر حرفهایی که اون موقع پشت من شنیدتاچندروزحالش بد بود. –آقا من این حرفها رو نزدم.امینه از آن یکی گوشی گفت: –اقا مگه دروغه، در مورد شما هر چی هست همه می‌دونن نیازی به گفتن یانگفتن ما نیست. ولی شما پشت خواهرمن هر چی گفتین همش دروغ محضه، شما وجدان ندارید. خجالت نمی‌کشیدمثل خاله زنکها افتادید دنبال حرفهای کوچه بازاری؟ امینه همانطور که وارداتاقم میشد ادامه داد: –خدا رو شکر که این خواهر من دیوانگی نکرد و جواب مثبت بهتون ندادوگرنه...گوشی را از امینه گرفتم وفریاد زدم: –این حرفها چیه میزنی؟ هر کس زندگیش به خودش مربوطه.بعد گوشی را جلوی دهانم گرفتم. –آقا ببخشید این خواهر من یه کم اعصابش خرده...عصبی‌تر شده بود. –دیدی حالا حقته که آبروت بره. من فقط تلافی کردم. حالا سر و سری که بااون پسره داری رو هنوز به کسی نگفتم. حالا به گوشت میرسه.وای خدایا چه می‌شنوم. –آقا من فقط تو شرکتش کار می‌کنم، سرو سری ندارم. این حرف شما...بی‌قیدگفت: –من این حرفها حالیم نیست. هر وقت مادرتون حرفهایی که پشت من زدرورفت جمع کرد منم همین کاررومی‌کنم. منم کارم طوریه که با خانمها در ارتباطم، تو یه لوازم آرایشی کار می‌کنم. پس شما هم تهمت زدید. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•