🌹روایت شهادت سرداری که اسرائیل دوبار او را هدف گرفت
♦️تمام این سالها فاطمه نمیدانست همسرش یکی از فرماندهان هوافضای سپاه است. هربار که سر حرف را باز میکرد و میپرسید: بالاخره شما به ما نگفتی سِمتت چیه آقا؟! سردار سرتیپ جواد پوررجبی میخندید و میگفت:«چه فرقی میکنه خانم؟! شما فکر کن من آبدارچی سپاهم... مهم اینه یه گوشه و کناری دارم خدمت میکنم.»
♦️پنجشنبه شب، تلفنش مدام زنگ میخورد، مثل همیشه چیزی از محتوای تماسهایش نمیگفت. فاطمه خودش را با بستن چمدانهایش مشغول کرد. قرار بود فردا با بچهها راهی کربلا شوند.
♦️ساعت حوالی ۱۱ و نیم شب بود که تلفن جواد دوباره زنگ خورد، اینبار برخلاف همیشه برای رفتن یک توضیح یک خطی برای فاطمه داشت: سردار حاجیزاده گفتن فرماندهها بیان... فاطمه ابرو بالا انداخت: فرماندهها؟!
♦️لبخندی زد و از زیرنگاههای متعجب فاطمه فرار کرد: خداحافظ... مراقب خودتون باشید. عوارض خروج از کشورتون رو هم پرداخت کردم که فردا به زحمت نیفتی، فقط...برای من زیر قبه دعا کن.
♦️ریحانه پرسید: چه دعایی بابا؟! جواد زلزد در چشمهای همسرش فاطمه و جواب دخترش را داد: مامانت خودش میدونه!
🇮🇷
#نشریه_عبرتهای_عاشورا 🇵🇸
🌍
@ebratha_ir