قسمت ۱۱ با هر مشقّتی بود به آنجا رسیدم، با کمال تعجّب چشمه ای را دیدم که آب از آن جاری می‌شود. تمام وجودم لبریز سپاس خداوند گردید. مقداری آب از آن چشمه نوشیدم و سپس وضو گرفتم و نماز خواندم تا چنان چه اگر مرگ به سراغم آمد، بی نماز نمرده باشم. - صبر کن سیّد! چیزهایی می‌گویی که اگر به دیگران بگوییم به ما می‌خندند. - سروران من، من جز واقعیت به شما حرفی نمی زنم و آنچه را می‌گویم عین حقیقت است. چه علّتی هست تا لازم باشد به شما دروغ بگویم. باز به زبان خودشان چند دقیقه ای را باهم گفتگو کردند و از رفتارشان معلوم بود که از گفته هایم راضی نیستند. سپس یکی دیگر از آنان که احمد خطابش می‌کردند در حالی که با لبخندش می‌خواست به من بفهماند که گفته هایم را باور ندارند با کلماتی بریده و کوتاه گفت: گوش کن سیّد، تو اول به ما می‌گویی که در بیابانی راهت را گم کرده بودی که جز بوته‌های حنظل چیزی در آن پیدا نمی شد، حتی یک مشت گیاه؛ بعد می‌گویی که چشمه ای در بالای تپه ای در همان بیابان قرار داشت که آب از آن جاری بود. ✍ https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd