وقتی محسن از سوریه برگشت، خانوادهی خودم و خانوادهی محسن را برای شام به خانه دعوت کردم و ولیمه دادم. آن شب محسن کمی عجیب شده بود.
مهمانها که رفتند، رفتم رو به رویش نشستم و با گریه گفتم: محسن! چیه؟ چرا دستت حالت سوختگی داره؟
گفت: وقتی بهت میگم من لیاقت شهادت ندارم، یعنی همین! به تانک من موشک میخوره ولی من هیچیم نمیشه! گفتم: چی شده؟
بغض کرد و گفت: چند شب پیش که رفته بودیم عملیات، بعد از اینکه چند تا شلیک موفق داشتم، یه موشک اومد خورد به تانک ما. وقتی دیدم از بالای تانک آتیش میاد، تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که دستم رو بگیرم جلو صورتم. همه گفتن که صد درصد من شهید شدم، اما دریغ! فقط دستام این طوری شد و یکی از گوشام هم سنگین شده.
بعد با حسرت گفت: زهرا! لابد یه جای کارم می لنگه و یه جای کارم اشکال داره که شهید نمیشم.
📚: زیر تیغ
شهید محسن حججی🌷
✿@fadaierahba_r✿. |مکتب حاج قاسم|