°°° امیر گوشیو سوراخ کرد از بس زنگ زد! به جای اینکه جواب بدم ، ایفون رو زدم. در باز شد و رفتم داخل. با خاله احوال پرسی کردم و دیدم که شازده وسط حال شاد و شنگول نشسته و اماده شده برای رفتن. سلام کردیم به هم. _:(( کی باید سیمان رو دربیاری؟ پادشاهی میکنیا!)) ماهان:(( تقریبا 20 روز دیگه. پادشاهی چیه؟ کوفته شدم از بس دراز کشیدم.)) _:(( خب بریم دیگه. بابام ماشینو اورده دم در.)) مهسا دمام به دست اومد. با اونم سلام و احوالپرسی کردم. _:(( اینو چرا میاری؟)) مهسا:(( اینو یه سال تمرین کرده برای امشب. یکی از دلایل اومدنش همینه.)) _:(( پس بگو چرا می گفت الا و بلا شب عاشورا باید باشم هیئت!)) ماهان لبخند ژکوند زده بود. زیر بغلشو گرفتم و با کمک خودش و عصاش از پله های راهرو پایین رفتیم و سوار ماشین شدیم. مهسا باهامون نیومد ولی هزار بار رو پروتکل تاکید کرد! رفتیم هیئت. متولی مسجد شون که اسمش حاج علی بود کلی ازش استقبال کرد و همه برای خلاصی سریع ترش از دست سیمان صلوات فرستادن. بوی اسپند همه جا رو گرفته بود. پسر خالم یه حالی بود. خوشحال ، هیجان زده، شنگول و سرحال! مثل تشنه ایی که به اب رسیده. ماهان رو روی یه صندلی نشوندیم و دمامش رو دادیم دستش. ساز های بادی رو کلا گذاشته بودن کنار تا کسی مجبور نشه ماسکشو دربیاره. فکر کنم به خاطر همین ماهان یه سال اخیر زوم کرده بود روی دمام ، با اینکه به ساکسیفون علاقه داشت! جالب بود که تو هیئت اونا هم یکی داشت لایو میگرفت. مداح مداحی رو شروع کرد و اول یه کمی مصیبت در مورد وداع حضرت زینب (س) با امام (ع) خوند. بعد هم موقع سینه زنی که رسید، از طبل و سنج و دمام به خوبی استفاده شد. همه شون با شور و حال ساز میزدن و اصلا انگار تو یه دنیای دیگه بودن. بعد از دوساعت همه چیز تموم شد. کیک و ابمیوه ایی که به عنوان نذری پخش می شد رو برداشتیم و به سمت خونه ی خاله رفتیم. ماهان مثل موبایلی بود که تازه از شارژر جداش کردن. همون قدر پر انرژی! وقتی رسیدیم سر کوچه شون زد روی شونم. ماهان:(( داداش دمت گرم. خیلی زحمت کشیدی.)) _:(( فردا صبح میام و می برممت محله خودمون.)) ماهان:(( زحمتت میشه.)) _:(( تعارف نکن. تو این شرایط عزاداریا مثل قبل حال نمیده و ویتامین حسین خونمون افتاده. بیا حتی شده کم اما تامینش کنیم. به خاطر خودمون!)) ماهان:(( دمت گرم. فردا میبینمت.)) _:(( خدا نگهدار.)) ماهان رو بریم داخل. وقتی دوباره سوار ماشین شدم از بابام تشکر کردم. گوشیو نگاهی انداختم. 5 تا تماس بی پاسخ از المیرا داشتم. ولی اخه چرا؟! 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan