#قسمت_بیست_و_ششم°°°
# المیرا
همراه مامان رفتم خونه ی خاله اینا تا به مهسا کمک کنم. نمیشد که همه چیز فقط رو سر اون اوار بشه. 😕 ناسلامتی بچه محل های ما بودن اونوقت مهسا داشت براشون کاردستی درست می کرد. 😑
_:(( تو شدیدا استعداد معلم شدن داری. برو معلم شو یا مهد کودک باز کن!))😍
مهسا خنده ی کوتاهی کرد.🙂 سخت بود اما از این کار لذت می برد. یه کمی غمگین به نظر می رسید.
_:(( طوری شده؟! نرمال نیستیا!))😮
مهسا:(( نمی دونم اینایی که داریم درست می کنیم اصلا به کار گرفته میشه یا نه؟!☹️ الان یه هفته میشه که حاج اقا تون از بیمارستان اومده اما این بچه ها هنوز توی خونه هستن. با یه سی دی که نمیشه کار زیادی کرد! می دونم اون بنده ی خدا نیاز به استراحت داره اما این سه بچه هم دل شون بازی و تفریح می خواد. نمی دونم کی قراره این وضعیت تغییر کنه.))☹️😕
_:(( امیر هم مثل توئه! دلش برای اونا می سوزه. الان داره سعی میکنه یه جایی رو پیدا کنه برای بازی ، اما پارک خیلی از محل ما دوره!))☹️
جفت مون اه کشیدیم. 😮💨😖 شرایط سختی بود ولی باید توکل می کردیم تا همه چیز زود تر به حالت اول برگرده! داشتم به این فکر می کردم که اصلا حاج اقا اجازه میده که این کارا دوباره تکرار بشه؟🤔 لابد باید این کارا رو تموم می کردیم. همون لحظه خاله صدا کرد و رفتیم کمکش کنیم برای پهن کردن سفره ی ناهار.🍱 بعد از نیم ساعت ماهان و امیر و بابا هامون اومدن و دور هم ناهار خوردیم. واقعا دست پخت خاله حرف نداشت! 😍🥰مثل مامانم اشپزی می کرد.🥘 انصافا مامان بزرگ خوب تونسته بود هنرشو به بچه هاش انتقال بده. بعد از ناهار ، نزدیک اذان بود که امیر با سرعت نور به همراه گوشیش رفت تو اتاق ماهان.🤳🏃♂️ بعد از بیست دقیقه با شونه های افتاده و لب و لوچه ی اویزون برگشت.☹️😫
ماهان:(( چی شد یهو ؟ حالت خوب بود که!))🤔
امیر:(( به پسر حاج اقا زنگ زدم و احوال پرسی کردم. اونم گفت که حاجی حسابی احتیاج به استراحت داره.🤒🤕 تشکر کرد که محله رو اروم نگه داشتیم اما واقعا نمیتونه کاری برای بچه ها بکنه. فعلا همه چی تعطیل.))😩😫
منو مهسا و ماهان هم پنچر شدیم.😟 ماهان دستی روی صورتش کشید و نفسش رو محکم بیرون داد.😮💨😟
_:(( مامان محمد جواد می گفت جدیدا خیلی مودب تر و اروم تر شده. بیشتر تو کارای خونه کمک می کنه و کمتر اذیت می کنه.))
مهسا:(( خیلی حیف شد... .))😫
ماهان:(( کاریه که شده. الان که نمی تونیم بریم خونه ی اونا و مسجد هم داره ساخته میشه ، باید فکر کنیم ببینیم چی کار میشه کرد!))😕🤔
امیر:(( ما پول نداریم جایی رو اجاره کنیم. از طرفی همه ی این بچه ها خونه شون اپارتمانیه و بقیه همسایه ها ممکنه شاکی بشن از سرو صدای بچه ها. راهی دیگه ایی مونده؟!))😫😑
ماهان:(( بزار فکر کنم. حتما یه راهی هست! این کارا برای رضای خدا بود، خود خدا هم درستش میکنه.))🙃✌️
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan