خواهی نشوی همرنگ، رسوای جماعت شو؟😂🤔 چه میییکنن این بچه ها👇💪
#قسمت_سوم
با شتاب برگشتم سمت در و انگار ناجیمو پیدا کرده باشم با نیش باز شروع کردم به حرف زدن :
عع سلام اقای احمدی . خوبین شما؟ اتفاقا همین الان داشتم میپرسیدم دوغ میخوان یا نوشابه برا ناهار. خوب شد خودتون تشریف اوردین، مستقیم سر شماری میکنین.))
کتاب عربی رو بستم و گذاشتم تو کیف ، به لبه ی برگشته اشم توجهی نکردم.خودکارم گذاشتم ور دلش و خواستم برم سمت آقای احمدی که سجاد دستم و آرمان گوشه کاپشنمو از دو جهت کشیدن.سجاد آروم زیر گوشم گفت: شما حسابت تموم نشده ، وایسا باهم میریم.))
آقای احمدی:(( مزه نریز پسر. اقایون جمع کنین وسایلو کلاس زودتر تخلیه شه میخوایم ضدعفونی کنیم.عجله کن آقا.)) و هنرمان که میرفت زیر لب زمزمه میکرد:(( یه روز باید توجیحشون کنیم یکی یکی از در رد شن ، ی روز ب زور باید بکشونیمشون بیرون. خدا عاقلشون کنه))
دست سجاد رو محکم فشردم و اون دستمو انداختم رو دوش آرمان همزمان که هدایتشون میکردم سمت در شروع کردم:((حقیقتش اینه که دمتون گرم این تصمیم جمعیتون به دلم نشست. ینی واقعا جا داره من سجده ی شکر به جا بیارم که بعد از عمری مدرسه اومدن تونستیم تصمیمی بگیریم که کل جمع پاش بمونه ؛ خوشحالم که بعد از قرار های دسته جمعی نفله شده امون به این نقطه رسیدیم.))آرمان ارنجشو کرد تو شکمم و گفت:(( از رو نمیری نه؟ بعد دوسال اومدیم یکم هیجان وارد کنیما.اگه تویِ بچه مثبت گذاشتی.))
دیگه به راهرو رسیده بودیم .چند تایی از بچه ها تو کلاس مونده بودن ، صدامو بلند کردم:(( بیرون نیاین جای ناهار باس فلک نوش جان کنینا)) و رو به آرمان ادامه دادم:(( نمره انضباطتمون رو میکردن صفر و مامان بابای این خرس گنده ی ۱۸ ساله رو میکشوندن مدرسه تعهد بدن مهیج ترم میشد اصلا. مگه نه سجاد؟))
سجاد برام قیافه چین داد وبا دست ازادش گوشمو پیچوند. یه چند تایی از بچه ها از کنارمون رد شدن ، یکی شون زد رو دوش سجاد و گفت :(( داداش این منافق رو سپردیم دست خودت ، تا خونه از خجالتش دربیاین.ما دیرمون شده. گزارش کارشو واتساپ بفرس برام.فعلا))
آرمان اشاره کرد خیالشون راحت باشه.
از جلوی اتاق معاونت که رد شدیم تکونی به خودم دادم و دستاشون رو از روم ورداشتن.
سجاد((کجا؟ همین الان ب رضا قول دادم جای اونم بزنمت!))
_(( به جون خودم نباشه ، به جون تو این مدتی که میرفتیممسجد برا کمک انقدر آسیب ندیدم من. دل و روده ام پیچید تو هم انقدر زدین. بذارین سانس بعدی ، الان دیگه ظرفیت پره. به جوونیم رحم کنین.))
آرمان:(( خب حالا ، حرف حسابت چی بود که پا برهنه پریدی وسط سور و سازمون؟))
سجاد رو بیشتر کشیدم سمت خودم که عابری که از جلو به سمتمون میاد راهش بند نیاد.
_((اخه بشر تو این اوضاع بی اعصابی ملت که بگی بالا چشات ابروئه انگار فحش چیز دار دادی بهشون ، حالیته با شخصیت یه معلم بازی کردن وسط کلاس چه عواقبی داره؟ میزنه شتگمون میکنه!))
سجاد :(( جونشووو نداره بابا ، این مختاری نیقلیون عینکشو نمیتونه صاف کنه رو دماغش پسر!چی میگی تو؟))
اخم ریزی کردم و ادامه دادم:(( احترام و بزرگتر کوچیکتری رم بذاریم کنار ، باید یاد آوری کنم شما امسال یه چیزی میخوای تو کارنامت بش میگن نمره مستمر ؛ زحمتشم با همین داآشمون مختاریه. گرفتی الان یا بازم ادامه بدم؟!))
آرمان ابرو بالا انداخت و گفت:(( خب حالا ، چی هس انگار . چند نمره میخواست کم و زیاد شه دیگه!))
رسیدیم سر کوچمون وایستادیم که خداحافظی کنم. لبامو برا ارمان کج کردم:(( پارسال مهلقا خانوم رو برده بودیم فست فودی غم مستمر زبان یادش بره؟ ))
سجاد زد زیر خنده و یکی هم پس کله من زد:(( اون نوشابه هه که پاچید رو لباست یادته؟))
خنده ام گرفت. یاسین در گوش خر میخوندم زودتر نتیجه میگرفتم.
زدم رو شونه اشون و خداحافظی کردیم. چند قدم جلوتر زنگ آیفون رو زدم.برا پسر کوچولوی همسایه رو به رویی که از پنجره کوچه رو دید میزد دست تکون دادم.زنگ رو محکم تر فشار دادم و همزمان کلیدم رو از کوله درآوردم.
در رو چرا باز نمیکردن؟ کلیدو انداختم و وارد شدم.
#قهرمانان_نسل_نو 💪
#رمان_نسل_نو 💥
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan