امیر
#قسمت_نهم
سجاد روی شونم کوبیدو گفت :((اگه موقعیتم اضطراری نبود میمونم پیشت و تنهات نمیذاشتم جون تو.موفق باشی!))
بعد هم با سرعت جت سمت سرویس بهداشتی رفت ؛ رفیق روزهای سخت که تا تهش همراهی میکنه خودشه قشنگ!!! از وقتی بهش گفتم بس که زدی پس سرم نمره چشام همچین شد داره سعی میکنه کرماشو کنترل کنه و دیگه نمیزنه پس سرم. جلوی دفتر مدیر منتظر موندم ؛ انگار جلسه داشتن. هیشکیم نبود بهش بگیم من در میزنم تو حرف بزن
اینچند روز بس که قکر کرده بودم مخم تاب برداشته بود. هیچ وقت تو عمرم انقدد فسفر نسوزونده بودم ، ذخائر فسفر مغزم با کمبود مواجه شد. دیگه مغزم میخواست بیاد بزنه رو دوشم بگه " داداش تا دوروز پیش نمیدونستی چیزی به اسم مغز وجود داره ، الان که خداروشکر فهمیدی منو داری نیاز نیست انقدر کار بکشی ازم ، بخدا راضی به زحمت نیستیم." خیلی فکر کردم که اصلا مرام ورزشکاری این نیست که وسط کار بچه ها رو بذارم برم و بی معرفتی کنم. حالا مرام پهلونی و این فاز روشنفکری رم بذاریم کنار حقیقتا به فکر خودمم بودم. ینی اصلا منصفانه نبود! وقتی میتونستم باشم و برنده بشم و همه بهم افتخار کنن، چرا باید یهو همه چیز و بزارم کنار؟! این بازی حقم بود، سهمم بود ، زندگیم بود.هیچ جوری تو کتم نمیرفت که این همه تمرین و اون همه تلاش، حالا که موقع عمل کردنش رسیده بی نتیجه شده! به این فکر میکردم که میتونم لنز بزارم یا اصلاً عینک و با کش ببندم به سرم! اما خیلی خطرناک بود. مگه اینکه بدون عینک میرفتم. البته دکتر توصیه کرده بود اگه به مدت طولانی عینک به چشم نداشته باشم ، ممکنه چشمام بدتر بشه !
بالاخره در دفتر باز شد و دبیر ورزش مون نفر اول بود که از اتاق مدیر اومد بیرون. بعد از دیدن من گل از گلش شکفت و بدون معطلی گفت:(( آقای مدیر ایشون امیر نیکزاد هست یکی از اونایی که بهتون گفته بودم خیلی کارش درسته! بهتون قول میدم که ما بازی هفته بعد اول میشیم یا اینکه رتبه خیلی خوبی کسب میکنیم. خلاصه اینکه جایزه بچه ها رو از همین الان آماده کنید!))
بنده خدا یه جوری ازمتعریف میکرد حس کردم محمد صلاحی چیزی هستم و نمیدونم.
صحبتشون که باهم تموم شد اومد سمتم. مربی ورزش:(( چطور شده امیرجان؟! چرا نرفتی سر تمرین؟! زنگ تفریح خورده!))
همون لحظه تو دلم بسم الله بسم الله گفتم و توکل کردم:(( راستش آقای مرزبان... من فکر می کنم نتونم تو مسابقه همراهیتون کنم...))
دبیر ورزش با تعجب زیاد گفت:(( چرا؟! چی شده؟! مشکلی پیش اومده؟! اگه مشکلی هست بگو؟تو خودت اومدی گفتی تیم راه بندازیم بریممسابقه ، چیشد جا زدی؟))
همچی بگی نگیبه غرورمبرخورد. جا زدی چیه مرد مومن. بچه ها مثل چی دارنتمرینمیکنن تو حیاط ، دیگه چقدر میتونم بی مرام باشم به خاطر خواسته ی خودم، مانع موفقیت بچه ها شم؟ مارو باش اومدیم جوونمردی کنیم مثلا ، پوریایِولی بازی دربیاریم که خودم مهم نیستم و این چیزا.
_:(( راستیتش اینکه. من نمره چشمم بالاست. همچین بگین نگین الانم شمارو دو سه نفر میبنیم. با عینک همنمیتونم وایستم دروازه ، یهو توپ میاد تو صورتم شیشه میره تو چشام ، همینقدر بینایی رو هم از دست میدم. بخاطر همین هم نمیتونم دروازه بایستم. نمیخوام باعث افت گروه باشم. لطفاً هر طوری که خودتون فکر می کنید بهتره به بچه ها بگید. هر کمکی که از دستم بر بیاد برای تیم انجام میدم تا جبران کنم! فقط نمیخوام روحیه بچهها آسیب ببینه. ببخشید که یهو بدقولی کردم...))
معلممون انگار پنچر شد. اخم ریزی کرد.
آقای مرزبان:(( الان چیکار کنیم خب؟ تیممونناقص میشه. حالا که میگی نمیتونی ، باشه یه کاریش میکنیم. اما اگه تو بودی خیلی خیلی خوب بود.))
نیشم واشد وگفتم:(( لطف دارین شما. حتماً هر کاری که از دستم بر بیاد انجام میدم! اتفاقا یکی رو در نظر دارم بیاد دروازه بایسته. بهتون قول میدم که خودم راش بندازم. تو بازی شاید نتونم باشم ، ولی میدون رو خالی نمیکنم!))
روی شونم زد و گفت:(( باریکلا! خوبه که به ایناشم فکر کردی.ببینم چه می کنی!))
وارد حیاط شدم و کنار زمین فوتبال رضا رو دیدم که به میله تور بستکتبال تکیه داده بود و مثل همیشه تماشاچی بازیمون بود. همینجور عشق و علاقه به فوتبال از چشاش میبارید بچه. رفتم کنارش و دستمو انداختم دور گردنش.
_:(( به داش رضا .چطوری یا نه؟ بچه ها میگفتن مشتی ای. اونقدر مشتی هستی که واسم یه کار خفن بکنی؟!))
رضا شوکه و بهت زده گفت:(( سلام. چه کاری داداش؟!))
گلومو صاف کردم . با ابرو دروازه ی خالی رو نشون دادم و گفتم:(( تو را می طلبد؛ پایه ای وایستی جام اونجا؟! ما پیر شدیم ، دیگه شما جوونا باید بیاین رویکار!))
لبخندی زد و چشاش ستاره بارون شد.
به تقلید از سجاد زدم پس سرش:(( مرامتو عشقه!))
#قهرمانان_نسل_نو 💪
#رمان_نسل_نو 💥
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan