┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش بیست و چهارم:
نمیدانستم چه نقشه ای در سرش دارد. کلی آسمان ریسمان به هم بافت که داعش سوریه را اشغال کرده و دارد یکی، یکی اصحاب و یاران اهل بیت (علیه السلام) را نبش قبر میکند و میخواهد حرم ها را ویران کند. با آب و تاب هم تعریف می کرد. خوب که تنورش داغ شد، یک جمله گفت:
«منم می خوام برم!»
نه گذاشتم و نه برداشتم بی معطلی گفتم:
«خب برو!»
فقط پرسیدم:
«چند روز طول می کشه؟»
گفت:
«نهایت ۴۵ روز.»
از بس شوق و ذوق داشت، من هم به وجد آمده بودم. دور خانه راه افتاده بودم، مثل کمیته ی جستجوی مفقودین دنبال خوراکی می گشتم. هر چه دم دستم میرسید، در کوله اش جاسازی کردم. از نان خشک و نبات و حاجی بادام و شیرینی یزدی گرفته؛ تا نسکافه و پاستیل. تازه مادرم هم چیزهایی را به زور جا می داد. پسته و نبات ها را لای لباسهایش پیچید و خندید. ذکر خیر چند تا از رفقایش را کشید وسط و گفت:
«با هم اینا رو می خوریم!»
یکی را مسخره کرد که:
«مثل لودر هر چی بگذاری جلوش می بلعه»
دستش را گرفتم و نگاهش کردم، چشمانش از خوشحالی برق میزد. با شوخی و خنده بهش گفتم:
«طوری با ولع داری جمع می کنی که داره به سوریه حسودیم می شه!»
وقتی آمد لباسهای نظامی و پوتینش را بگذارد داخل کوله، سعی کردم کمی حالت اعتراض به خود بگیرم بهش گفتم:
«اون جا خیلی خوش می گذره یا این جا خیلی بد گذشته که این قدر ذوق مرگی؟»
انگشتانم را فشار داد و شروع کرد به خواندن:
«ما بی خیال مرقد زینب نمی شویم
روی تمام سینه زنانت حساب کن!»
تا اعزامش چند روزی بیشتر طول نکشید. یک روز خبر داد که کم کم باید باروبُنه اش را ببندد. همان روز هم بهش زنگ زدند که خودش را برساند به فرودگاه.
هیچ وقت ندیده بودم نماز صبحش را به این سرعت بخواند حالتی شبیه کلاغ پر. بهش گفتم:
«خب حالا تو هم!
خیالت راحت، جا نمی مونی!»
فقط یادم هست مرتب می پرسیدم:
«کی برمی گردی؟ چند روز می شه؟ نری یادت بره این جا زنی هم داشتی ها!»
دلم می خواست همراهش می رفتم تا پای پرواز، اما جلوی همکارانش خجالت می کشیدم. خداحافظی کرد و رفت. دلم نمی آمد در را پشت سرش ببندم، نمی خواستم باور کنم که رفت. خنده روی صورتم خشکید. هنوز هیچ چیز نشده، دلم برایش تنگ شد. برای خنده هایش، برای دیوانه بازی هایش، برای گریه هایش، برای روضه خواندن هایش.
صدای زنگ موبایلم بلند شد. محمدحسین بود، به نظرم هنوز به نگهبانی شهرک نرسیده بود. تا جواب دادم گفت:
«دلم برات تنگ شده!»
تا برسد فرودگاه چند دفعه زنگ زد.حتی پای پرواز که:
«الان سوار می شم و گوشی را خاموش می کنم!»
می گفت:
«می خوام تا لحظه ی آخر باهات حرف بزنم!»
من هم دلم می خواست با او حرف بزنم. شده بودم مثل آن هایی که در دوران نامزدی، در حرف زدن سیری ندارند. می ترسیدم به این زودیها صدایش را نشنوم. دلم نیامد گوشی را قطع کنم، گذاشتم خودش قطع کند. انگار دستی از داخل صفحه ی گوشی پلک هایم را محکم چسبیده بود، زل زده بودم به اسمش.
شب اولی که نبود، دلم می خواست باشد و خروپف کند. نمیگذاشتم بخوابد، باید اول من خوابم می برد بعد او. حتی شب هایی که خسته و کوفته تازه از مأموریت بر میگشت.
تا صبح مدام گوشی ام را نگاه می کردم. نکند خاموش شود یا احیاناً در خانه ی آپارتمانی در دسترس نباشم. مرتب از این پهلو به آن پهلو می شدم. صبح از دمشق زنگ زد. کد دار صحبت می کرد نمی فهمیدم منظورش از این حرفا چیست. خیلی تلگرافی حرف زد. آنتن نمی داد، چند دفعه قطع و وصل شد.
بدی اش این بود که باید چشم انتظار می نشستم تا دوباره خودش زنگ بزند. بعضی وقت ها باید چند بار تماس میگرفت تا بتوانیم دل سیر حرف بزنیم. بعد از بیست دقیقه قطع می شد، دوباره باید زنگ می زد. روزهایی می شد که سه، چهار تا بیست دقیقه ای حرفمان طول بکشد.
حرفهایمان را ضبط شده می فرستادیم برای هم. این طوری بیشتر صدای همدیگر را میشنیدیم، بهتر میشد احساساتمان را به هم نشان بدهیم.
⏪ ادامه دارد...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴
https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff