#رمان_فرار_از_جهنم 🔖📚
#پارت18
این قسمت: باور نمی کنم
اسلحه به دست رفتم سمت شون … داد زدم با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید ؟🤬
و اسلحه رو آوردم بالا … نمی فهمیدن چطور فرار می کنن 😑🤬
سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم … سوار شو … شوکه شده بود😨
با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین … در رو باز کردم و دوباره داد زدم: سوار شو😠
مغزم کار نمی کرد … با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم … آخرین درخواست حنیف …😭😭😭
آخرین درخواست حنیف؟ … چند بار اینو زیر لب تکرار کردم … تمام بدنم می لرزید😭😭😭
با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم …🤬
تو عقل داری؟ اصلا می فهمی چی کار می کنی؟
اصلا می فهمی کجا اومدی؟ فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟😑
پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد😥
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت … کشیدم کنار و زدم روی ترمز 😫😔
چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت …
من نمی دونستم اونجا کجاست … اما شما واقعا دوست حنیفی؟ … شما چرا اونجا زندگی می کنی؟🤔🤯
گریه ام گرفته بود … نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم …😭
استارت زدم و راه افتادم … توی همون حال گفتم از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم 🙄🙁
رسوندمش در خونه … وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت: اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم 😢
دعا؟ … اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود … اینو تو دلم گفتم و راه افتادم😏
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴
https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff