🔖📚 این قسمت: باور نمی کنم    اسلحه به دست رفتم سمت شون … داد زدم با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید ؟🤬 و اسلحه رو آوردم بالا … نمی فهمیدن چطور فرار می کنن 😑🤬  سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم … سوار شو … شوکه شده بود😨 با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین … در رو باز کردم و دوباره داد زدم: سوار شو😠 مغزم کار نمی کرد … با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم … آخرین درخواست حنیف …😭😭😭 آخرین درخواست حنیف؟ … چند بار اینو زیر لب تکرار کردم … تمام بدنم می لرزید😭😭😭 با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم …🤬 تو عقل داری؟ اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ اصلا می فهمی کجا اومدی؟ فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟😑 پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد😥 دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت … کشیدم کنار و زدم روی ترمز 😫😔 چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت … من نمی دونستم اونجا کجاست … اما شما واقعا دوست حنیفی؟ … شما چرا اونجا زندگی می کنی؟🤔🤯  گریه ام گرفته بود … نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم …😭 استارت زدم و راه افتادم … توی همون حال گفتم از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم 🙄🙁  رسوندمش در خونه … وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت: اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم 😢 دعا؟ … اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود … اینو تو دلم گفتم و راه افتادم😏 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff